#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هيچکس را نمی خواهد. در را که باز می کنم مادر را اول می بينم، بعد علی و مصطفی را. علی
خيز بر می دارد سمتم که مصطفی دستش را می گيرد و مقابلش می ايستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازويم را می گيرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانايی رويارويی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشين را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هيچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بينم. راه می افتيم. نمی پرسم کجا، چون ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. دنيا ارزانی آن هايی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هيچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه حرف ها و رفتارهای ديگران از بين می رود. شايد هم به دست خودم اسير شده ام. اسير افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من اينقدر ضعيف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهايی خودم می گردم. رهايی... رهايی... از شهر خارج می شويم. خوابم می آيد. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگين می شود و می خوابم.
ماشين که می ايستد از خواب بيدار می شوم. تاريکی وهم انگيزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه آشنايی می شوم که ماشين مقابل در خانه کاه گلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه گذشته آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هايم پشيمان بودم.
سرم را روی داشبورد می گذارم. حس می کنم دنيا طالب وصيت پدربزرگ است: «از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...»
هق هق گريه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسير روزگار، در تيررس رنج ها، همدم اندوه...
در ماشين را باز می کند. خوشحالم و پشيمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گويد:
-ليلاجان!... ليلی من!... خانمم! هوا سرده بيا پايين.
بازويم را می گيرد. چاره ای ندارم، اينقدر همه چيز برايم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدير دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند.
- تازه زدمش به برق. برو زير لحافش کمکم گرم می شی.
چادرم را از سرم بر می دارد. به چوب لباسی آويزانش می کند و بيرون می رود. ايستاده ام و دارم در و ديوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمايتی پدربزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فرياد بزنم که من آمده ام. بايد بلند شويد.
بر می گردد. وقتی می بيند که متحيّر وسط اتاق ايستاده ام، دستم را می گيرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهايم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه بدنم می نشيند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و بر مژه ها و گونه هايم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عميقی می کشد. صدای سوت کتری می آيد. انگار که در جزيره ای امن قدم گذاشته ام که اينطور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد.
سينی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پيچد. کنارم می نشيند و با قاشق نبات داخل ليوان را هم می زند. معده ام تازه يادش می افتد که چه روز بی آب و غذايی را پشت سر گذاشته است. ليوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پيدا می کنم که مريضی ناتوانش کرده و بايد کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سر پا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نيش شود و به جان کسی بنشيند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير.
مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و ديگر هيچ نمی فهمم. وقتی به خود می آيم، حس می کنم که چيزی روی صورتم کشيده می شود. دست مصطفی است که به قصد بيدار کردنم روی صورتم نشسته است.
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
- ليلاجان! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سير نيستم؛ اما خواب را ترجيح می دهم.
- رفتم از همسايه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چه قدر شک و ترديد ريشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گيرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- ليلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گيرم. سينی را کنار می زند و جلو می آيد. هر قطره اشکم که می خواهد بيفتد با دستش از مژه می گيرد.
- ليلا از زندگيت می رم بيرون تا انقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم اينطور بشه!
نفس عميقی می کشد، سرش را بالا می گيرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلاً طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اشکات برام از آتيش سوزاننده تره. ليلاجان...
بغض صدايش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خيس اشک است. از خودم بدم می آيد. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوايم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شيرين...
- مرده شور شيرين را ببرند. مثل شيطون عمل می کنه. فقط همه چيز را به هم می ريزه. شيطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشيده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسير درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آيد تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گويد:
- صورتت رو بشور، شايد حالت عوض بشه.
قديم زن ها برای مردهايشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ريختند، حالا مصطفی چه نقشی ايفا می کند؟ مهم آرامشگری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقديم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زير لحاف بيرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زير انگشتانم توی تشت می ريزد و تمام می شود. دير بجنبی زندگی همين طور از دستت می رود. می بينی هيچ برايت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر می کند.
- عزيزم... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. ليلاجان!
صورتم را می شويم. از ترس اينکه مصطفی نشويد. چند بار آب می ريزد و صورتم را می شويم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بيندازم و حالی ديگر پيدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دُرّی قيمتی داری از دست می دی که انقدر خرابی؟
- خوشی زندگی قيمتی نيست؟
- اونکه قيمت بردار نيست. مگر نشنيدی ارزش چند چيز را قبل از چند چيز بدان: سلامتی قبل از مريضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
- من قدر ندانستم؟
- نه، خيلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی ديدی خوبی هايی که داشتی. بد هم نيست. تلنگر نيازه. والا موج دنيا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه.
- موج دنيا همه رو می بره يا من استثنام؟
- مطمئن باش هيچ آدمی نيست که سختی نداشته باشه. حتی اونايی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ديگران رو دنبال خودشون می کشن...
- ليلاجان! خانمم!
تازه متوجه موقعيتم می شوم.
- فکر کنم از صبح چيزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی.
چند لقمه از دستش می گيرم؛ اما ديگر نه معده ام می کشد نه ميلم. قبول می کند و سينی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چيزی نخورده باشد. اين را از لبان سفيد و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برايش. سينی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد.
- شما هم بخور.
لبخندی می زند. لقمه می پيچم و نمی گيرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل درياچه موج دارد و سرريز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر...
دستم را می گيرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگيرم.
- من نمی تونم بخورم ليلاجان! معده ام آتشفشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم اين بود که با چه حال و روزی در به در شدی.
سينی را بر می دارد و می رود. طول می کشد تا بيايد. خودش را آرام کرده است. مقنعه را از سرم بر می دارد.
- سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنيم.
می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً. إِلَّا قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً... در آرزوی رويايی دنيايی که همه چيزش به سلامت و شادابی است و هيچ حرف مزخرفی در آن نيست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم.
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
مصطفی يا اصلاً نخوابيده يا نيمه شب پر گريه ای داشته است. اين را چشمان قرمزش فرياد می زند. نماز صبح که می خوانم انقدر امواج منفی افکار، اذيتم می کند که به حياط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنيای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ يا بايد فرياد بزنم، يا فرار کنم. بر می گردم به اتاق پيش مصطفی. کنار سفره دنيا می نشينم. لقمه می گيرد برايم. نمی خورم تا بخورد. مثل ديوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نيست نمی توانم قضاوتش نکنم.
چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اينجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کمرنگ می ريزد و می آورد. کنار کرسی می نشينم و لحاف را روی پاهايم می کشم. با ليوان چايم مشغول می شوم. سکوت پر گفت و گو و منتظر را می شکند:
- سه سال پيش بود که يه روز شيرين زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگيرم.
مکث می کند و کمی از چايش می خورد.
- من يکی دو سال بود که کمتر خونه خاله مهين می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتار های شيرين، خيلی خالی از حرف نيست. يه سری پيام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود.
دوباره مکث می کند. اينبار طعم تلخ دارد سکوتش.
- چند باری هم بيرون با پسر های غريبه ديده بودمش. دلم نمی خواست که درگيرش بشم. صبر کردم تا پدر بيايند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بيرون و کسی نيست. خدا می دونه که نمی دونستم شيرين تنهاست.
سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد.
- زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شيرين اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می آد.
حالا صدايش تحليل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقيه اش را بشنوم. هر چه می کنم تار های صوتی ام تکان نمی خورند، يخ زده اند. سکوت بهترين حرف است. صورت مصطفی برافروخته و لب هايش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد.
_ برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهِش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هايش، از محبتش. چرت و پرت می گفت.
نفسم مکث می کند.
- ليلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می ديدم که از روی ضعف درونش اين کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعداً مجبور شدم مادر رو در جريان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتيجه اش شد لجبازی شيرين با خودش و زندگيش.
چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پر از اخمش می دوزم؛ يعنی بايد باور کنم يا دارد يک افسانه تعريف می کند.
- فقط تهِ دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از اين مخمصه رها بشم. می دونی ليلا نذر های عمری کردم. يک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هر چی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فرياد زدم، فايده نکرد. ديگه داشتم به اين فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بيرون.
دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد يخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غريبی در عالم به پا شده است.
- ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نيستم؛ اما اهل اين حرمت شکنی ها هم نيستم. برای حريمی که خدا تعيين کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حريم هات دفاع می کنم.
نفسي ميکشد:
- با وعده راضيش کردم. وعده اينکه فکر کنم تا هفته بعد. با حرف اينکه اگر می خواد من به قضيه ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم. اومدم بيرون. يه راست رفتم ترمينال و با همون حالم رفتم پيش امام رضا(ع). اون عکس ها هم که نشونت داده کنار تختش من ايستادم برای همون روز کذاييه. خدا شاهده که من خطايی نکردم. فقط غفلت کردم. اينکه انقدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زير نظر داره. توی عروسی ها حتی با يکی احوالپرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هايی که ديروز ديدی خيلی هاش فوتوشاپه. حرف هايی که پريشب زد يا برات نوشته فقط تفکرات و خيالاتشه و الا من هيچ وقت، هيچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های...
خدايا من از کجا بايد بفهمم مصطفی راست می گويد يا شيرين. عکس ها صادق اند يا حرف ها؟
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
- اون عکس هایی که توی اردوی دانشجويی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً يک بار هم اردوی مختلط دانشجويی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون هميشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگير اتوبوس قبلی و بعدی. ليلا من هيچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نيستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جاي استاد می رم تمرين حل می کنم.
نفس عميقی می کشد. نفسم گير می کند، چون يک لحظه می خواهم اختيار نفس کشيدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خيال بر اختيارم غلبه می کند و نفسم بين رفتن و آمدن متحير می شود.
چند ثانيه طول می کشد که دوباره بی خيال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از اين تجربه تلخ غوغا می شود. کاش اختيار فکر و خيالم، تصميم هايم، خواب و بيداری ام را هم داده بودم دست خدا. ديگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گِلی که شيطان شيرين مقابل زندگی ام ريخته است. يا نبايد پا می گذاشتم يا حالا که گير افتاده ام بايد رد کنم.
- من اصلاً نگران خودم نيستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترميم بشود؟ غصه قصه شيرينی رو می خورم که با اميد شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو می آد، ولی باور کن که اين رنجی که اون می خواهد به زندگيمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ايه که بهِش نرسيده و نمی خواد دست کس ديگه هم ببينه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم.
دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی اين قصه می تونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده.
مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدايش می افتد، می گويد و سکوت می کند؛ يعنی تمام حرف ها دروغ است؟ اين زمزمه ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. بر می دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گيرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدايش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به ديوار تکيه داده، جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند.
- ليلا با من حرف بزن.
بايد حرف بزنم. بايد حرف هايی که ذهن و دلم را مشغول کرده برايش بگويم؛ چرا نمی توانم اين سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل يک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بيرون می رويم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اينکه مصطفی را داشته باشم، قيد همه چيز را می زنم. چه عيبی دارد در همين جا ساکن شويم، اما دلمان خوش باشد.
مصطفی دستم را می گيرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گويم:
- من به راه بلدی تو اطمينان دارم. بيا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زير و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آيم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به ديگران و دنبالشان راه افتادم. به هيچ جا نرسيدم.
@daghighehayearam
رعنا: داستانی ساده صمیمانه و واقعی از #جنگ یک دختر با مشکلات و زشتی ها
#نقد_کتاب
#رعنا
#مژگان_شیخی
رعنا ،
یک داستان ساده و صمیمانه،
یک زندگی که نه نویسنده آن را با خیالاتش به غلو کشانده و نه خواننده در رویاها، پایان خوش برایش می خواهد.
اگر بخواهی دنیا را، راست و درست نگاه کنی، در کاسه اش برای همه یک سختی دارد.
هیچکس نیست که از اول تا آخر عمرش، #لذت محض باشد.
رمان های اینترنتی خیلی سرمان کلاه می گذارند.
چه با رویا پردازی ها و چه با پایان های خوش ،
اما رعنا داستان دختری ایرانی است که در کشاکش سختی های دنیا، مدام بالا و پایین می شود اما نه می شکند، نه خم می شود، و نه مثل جوانان امروزی به زشتی ها و ناهنجاری ها روی می آورد… می ماند و می جنگد.
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه اينجا را زير پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشيند. دستش را زير آب می برد و صورتش را می شويد. آب می خورد و ناگهان هر دو دستش را زير آب می کند و می پاشد
سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رويم ريخته و خيس شده ام. جيغ می زنم و فرار می کنم.
- مصطفی خيلی بدجنسی!
سرخوشانه می خندد.
- الآن سرما می خورم.
بازهم می خندد. جلو می روم به گمان اينکه ديگر آب نمی پاشد. می گيردم و به زور می نشاندم سر چشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آيد از خنکی و زيادی آب. فايده ندارد. بايد رويش را کم کنم. بی خيال خيس شدن می شوم. شروع می کنم به خيس کردنش. می ايستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گيرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجز هم می خواند.
- فکر می کردم سفت تر از اين حرف ها باشی پری طالقانی. به همين راحتی خيس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بيا خانوم کوچولو. بيا گرم شو فرشته کوهی. آخ آخ آخ. خيس ميشی خوشگل تر می شی.
از توی جيبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی
شکلات ديگری در می آورد. از دستش می قاپم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره خشمگين من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم.
_ الآن روستايی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده تو سرما اومده اينجا آتيش روشن کرده. دلشون واسه من هم می سوزه که گير يه همچين دختر مجنونی افتادم. پاش بيفته يه کارنامه اعمال مفصلم از شيطنت هات بهم می دن که ديگه عمراً اگر قبول کنم.
با تندی نگاهش می کنم ببينم می خواهد چه بگويد. می خندد و لا به لای خنده هايش می گويد:
- عمراً اگه قبول کنم ديگه روی ماه تو رو ببينند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم يه دور سرويس می کنم.
بعد لبخند موذيانه ای می زند:
- هر چند که من جواب دلمو گرفتم.
کلاً نبايد با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم.
مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشيند. دستش را زير آب می برد و می گويد:
- می دونی فرق چشمه و مرداب چيه؟
نگاهم را از آب نمی گيرم اما می گويم:
- هيچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاکِ هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره. دوباره می جوشه. آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نيستم.
اين را نگاهش می کنم و می گويم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند:
- هر قدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شايد بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنيدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟
- می خوای بگی شيرين سنگيه که افتاده توی زندگيمون.
- می خوام بگم بی خيال سنگ ها، چشمه باقی بمون. با شيرين امشب قرار داريم. دادگاه و شاهد و مجرم همه يک جا جمع می شن. هر چه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد انقدر زجر بکشی، حاضرم يک عمر تنها زندگی کنم، اما يک روزش مثل ديروز سرگردان نباشی.
***
از ديروز پدر با شيرين قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی، در خانه خادم مسجد است. شيرين همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جايی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود. شيرين که برخورد مصطفی را با ما می بيند، حالش عوض می شود. خيلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آنچه را نبايد، می گويد. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شيرين را می دهد. نقاطی که او پر رنگ می کند پاک می کند. هر بار هم به شيرين می گويد:
- من انقدر ارزش ندارم که به خاطرم اين حرف ها را سر هم می کنی.
پدر ناظر بيرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پيری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زير لب ذکر می گويد که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جايی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شيرين رو می کند، دو دستش را بين موهايش می کشد و صورتش را می پوشاند.
- بسه شيرين، تو را به خدا بسه.
دارد می ميرد مصطفی. مردن کار سختی نيست. جدايی روح از تن است. مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند.
مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شيرين می گويد:
- به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دختر جان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نياز به اين همه دروغ و حيله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعاً عاشق مصطفايی که حاضری ببينی اينقدر داره زجر می کشه!
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
دنيا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شيرين با دادن عقل و آبرويش، برای جان گرفتن از هوس بشری. اين مسخره ترين دوری است که دنيا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد.
هوس و لذتش مزه تلخ دنيايی است که در دهان خيلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بينی خيلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گيری. معده پر و خالی هم ندارد. مدام عق می زنی. با اختيار هم عق می زنی تا هر چه هست و نيست، از اين شيرينی دنيا از معده ات بيرون بيايد.
پدر از سکوت بهت آور شيرين استفاده می کند و به حرف می آيد:
- من حاضرم ليلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد.
خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هايم می دويد به آنی منجمد می شود. لرزم می گيرد.
پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته مصطفی که با حيرت بالا می آيد، محل نمی گذارد.
- ولی به شرطی که تو تمام شرط های مصطفی را قبول کنی.
لبخند پيروزمندانه ای روی لب های شيرين می نشيند.
- خيالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرط ها را هم قبول می کنم.
شيرين رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته.
- هر چی بگی گوش می دم. به اين قرآن قسم.
و قرآن سر تاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمين می گذارد.
مصطفی قرآن را از روی زمين بر می دارد و می بوسد. روي پايش می گذارد. دوست دارم دوباره اختيار نفس کشيدنم را دست خودم بگيرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا ديگر بيايد، اينقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شيرين برايم دردناک است. شيرين انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گويد:
- من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اينه که شيرين دست تمام اون هايی که باهاشون رابطه داشته رو بگيره بياره پيش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرينت تمام صحبت ها و پيام هاشو بگيرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شيرين زمان بودن با اون با چند نفر ديگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه بايد شيرين رو ببخشن تا من بتونم زندگی جديد شروع کنم.
شيرين می خواهد حرفی بزند که مصطفای سير شده از دنيا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد:
- هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قيامت معنايی نداره و همه چيز توی اين سر و شکم خلاصه می شه، من قيامت باورم. حقّم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلا هم می گذرم، اما از حقّم براي يک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقيه اش رو بگم يا نه؟ تموم می کنی اين بازی رو يا تموم اين باری رو که داره اين وسط خالی می شه به حراج بذارم؟
پدر صدايش می زند. ساکت می شود. حالا اين شيرين است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گويد:
- حاج آقا اين شرط اول و دوممه. بقيه شروطم هم بعداً اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خيلی چيزها رو بفهمه و بقيه ديگه، چند سال بايد توی دادگاه ها بره و بياد.
من گرمم است يا کره زمين به توليد گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهايش ذوب کند. می خواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از اينکه شاهد بدترين ماجراهاست، شرمگين است. پدر سر پايين انداخته و مغموم لب باز می کند.
- شيرين خانم! زندگی اونقدر طولانی نيست که چند مدتش هم بخواهد به اين بازی ها بگذره. حتماً آلبوم عکس داری. يک دور نگاه کن. فاصله کودکيت تا جوانيت، قدر يکسال هم به نظر نمی آد. هيچ کس مثالی نداره برای اينکه بگه دنيا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قيمته. تا بخواهی امروز رو دريابی فردا شده. مصطفی هم يک تکه از امروزه. من اين حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم يک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفر می شی. متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نيست. فقط يک هم قدمه به سمت عشق. شايد تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام اين هوس ها رفتی. حالا ببين خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنيا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسيدن به لذت هاش زياد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دير نشده هنوز، به جای اين که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترين راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن يعنی تمام آبرويی که خدا برات نگه داشته، خودت از بين ببری. زندگيت رو سخت تر نکن.
@daghighehayearam