eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد. کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفااااااااا یکی زنگ بزنه پلیس...🚔😫 @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.» صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم. می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.» @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.» خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.» اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.» خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.» خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!» گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!» @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ 📚 رمان: ✍ نویسنده: ⭕️رمان درباره زنی که پشیمان است از انقلابی بودن، از دیندار بودن🤲 و از ایرانی بودن! @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
♨️ 📚 رمان: ⭕️رمان درباره زنی که پشیمان است از انقلابی بودن، از دیندار بودن🤲 و از ایرانی بودن! ◀️خلاصه داستان: فریبا کلهر، نویسنده✍ کتب نوجوان، در این رمان (که برای اولین بار در حیطه‌ ی جوان قلم زده است) زنی🙍🏻‍♀ را به تصویر می‌ کشد که همراه دو دوستش در جریانات انقلاب فعالیت می‌ کنند. 🔸این زن‌ های مسئول، مردی دارند که زن قهرمان داستان، عاشق💞 او می‌ شود. 🔸مرد داستان اول عاشق او نیست. اول به خواستگاری آن دو نفر دیگر می‌ رود و با جواب منفی آن‌ ها، به خواستگاری زن افسرده😞 داستان می‌ آید. ⚠️مرد، حالا، یک رزمنده است و بعد هم جانباز. زن قهرمان داستان، عاشق شوهرخواهرش می‌ شود که او هم می‌ میرد. قهرمان داستان افسرده می شود و کم‌ کم عاشق شوهر خودش می‌ شود و ⏸داستان می‌ شود: شوهر عزیز من! ◀️از نگاه زن افسرده داستان همه‌ چیز شکل تاریک و زشتی دارد. تصویرسازی زن افسرده داستان از انقلاب، از پوشش‌ ها، از چادر، از صورت دوست چادری اش، از ریش🧔🏻، از هرچه که متعلق به وادی دین و انقلاب🌷 است طوری است که خواننده بی‌ طرف و رمان دوست هم متوجه می‌ شود، زن افسرده دارد یک‌ جوری عقده‌ گشایی می‌ کند. یعنی: ❇️من که رمان خواندن را دوست دارم و می‌ خواهم لذت و امید 🌱و نشاط🤩 را بعد از خواندن هر کتاب در وجودم حس کنم، دقیق متوجه می‌ شوم که نویسنده که همان زن افسرده داستان است، تمام توانش را می‌ گذارد وسط تا کتاب که تمام شد، خواننده حس بدی نسبت به موارد بالا داشته باشد😏. ⏪به قول بعضی از نقادها نسبت بی‌ وفایی مردان جنگ… مرد انقلابی‌ اش هم پشت به عقایدش می کند و می شود یک اپوزیسیون! ⬅️که آخر داستان هر دو سر از خارج ایران درمی‌آورند و آرامش را در آغوش دشمن ایران می‌ یابند. ✅انسان وطن‌ پرست اولین کسی را که تقدیس می‌ کند🎊 سربازان حافظ وطنش هستند. ‼️رمان آمریکایی📖 خواندم در وصف سرباز آمریکایی که در افغانستان و عراق مردم بی‌ گناه را کشته بود. اما نویسنده✍ او را به عنوان سرباز جان فدای میهنش تقدیس کرد. کاش نویسنده آمریکایی، رمان سربازان و پاسداران میهن ما را هم می‌ نوشت.‼️ ⏸باید به فریبا کلهر گفت: اگر هم بناست وقایع دهه شصت به تصویر کشیده شود 🔴🔴🔴در آخر باید گفت: ما دهه شصتی‌ ها می‌ دانیم سخت‌ ترین سال ها را مردم ایران🇮🇷 پشت‌ سر گذاشتند اما با امید و تلاش و چشم به آینده توانستند ایرانی را به دنیا نشان دهند که اگر رتبه‌ های بالای جهانی🌏 دارد از مقاومت همان مردم دهه شصت است. ما که تاریخ آن موقع را می خوانیم از حالات و رفتارهای پر از قدرت مردم لذت می‌ بریم🤩 و برای سربلندی ایران🇮🇷 تلاش می‌ کنیم. چطور خانم کلهر، قلم را طوری روی کاغذ آوردند📝 که حس ناامیدی و بدبختی را نشان دهند! دیگر به ❌نقطه ضعف‌ های داستان❌ نمی‌ پردازم. 🤔باید بروم نویسنده متعصب آمریکایی را پیدا کنم. اگر بفهمد سربازان وطن من، مثل سربازان آمریکایی قاتل و جانی نبودند و سراسر غیرت و شجاعت بودند حتما چند رمان📚 در وصف آنان خواهد نوشت… @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.» گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.» فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸