eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.» خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.» خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!» گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!» @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ 📚 رمان: ✍ نویسنده: ⭕️رمان درباره زنی که پشیمان است از انقلابی بودن، از دیندار بودن🤲 و از ایرانی بودن! @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
♨️ 📚 رمان: ⭕️رمان درباره زنی که پشیمان است از انقلابی بودن، از دیندار بودن🤲 و از ایرانی بودن! ◀️خلاصه داستان: فریبا کلهر، نویسنده✍ کتب نوجوان، در این رمان (که برای اولین بار در حیطه‌ ی جوان قلم زده است) زنی🙍🏻‍♀ را به تصویر می‌ کشد که همراه دو دوستش در جریانات انقلاب فعالیت می‌ کنند. 🔸این زن‌ های مسئول، مردی دارند که زن قهرمان داستان، عاشق💞 او می‌ شود. 🔸مرد داستان اول عاشق او نیست. اول به خواستگاری آن دو نفر دیگر می‌ رود و با جواب منفی آن‌ ها، به خواستگاری زن افسرده😞 داستان می‌ آید. ⚠️مرد، حالا، یک رزمنده است و بعد هم جانباز. زن قهرمان داستان، عاشق شوهرخواهرش می‌ شود که او هم می‌ میرد. قهرمان داستان افسرده می شود و کم‌ کم عاشق شوهر خودش می‌ شود و ⏸داستان می‌ شود: شوهر عزیز من! ◀️از نگاه زن افسرده داستان همه‌ چیز شکل تاریک و زشتی دارد. تصویرسازی زن افسرده داستان از انقلاب، از پوشش‌ ها، از چادر، از صورت دوست چادری اش، از ریش🧔🏻، از هرچه که متعلق به وادی دین و انقلاب🌷 است طوری است که خواننده بی‌ طرف و رمان دوست هم متوجه می‌ شود، زن افسرده دارد یک‌ جوری عقده‌ گشایی می‌ کند. یعنی: ❇️من که رمان خواندن را دوست دارم و می‌ خواهم لذت و امید 🌱و نشاط🤩 را بعد از خواندن هر کتاب در وجودم حس کنم، دقیق متوجه می‌ شوم که نویسنده که همان زن افسرده داستان است، تمام توانش را می‌ گذارد وسط تا کتاب که تمام شد، خواننده حس بدی نسبت به موارد بالا داشته باشد😏. ⏪به قول بعضی از نقادها نسبت بی‌ وفایی مردان جنگ… مرد انقلابی‌ اش هم پشت به عقایدش می کند و می شود یک اپوزیسیون! ⬅️که آخر داستان هر دو سر از خارج ایران درمی‌آورند و آرامش را در آغوش دشمن ایران می‌ یابند. ✅انسان وطن‌ پرست اولین کسی را که تقدیس می‌ کند🎊 سربازان حافظ وطنش هستند. ‼️رمان آمریکایی📖 خواندم در وصف سرباز آمریکایی که در افغانستان و عراق مردم بی‌ گناه را کشته بود. اما نویسنده✍ او را به عنوان سرباز جان فدای میهنش تقدیس کرد. کاش نویسنده آمریکایی، رمان سربازان و پاسداران میهن ما را هم می‌ نوشت.‼️ ⏸باید به فریبا کلهر گفت: اگر هم بناست وقایع دهه شصت به تصویر کشیده شود 🔴🔴🔴در آخر باید گفت: ما دهه شصتی‌ ها می‌ دانیم سخت‌ ترین سال ها را مردم ایران🇮🇷 پشت‌ سر گذاشتند اما با امید و تلاش و چشم به آینده توانستند ایرانی را به دنیا نشان دهند که اگر رتبه‌ های بالای جهانی🌏 دارد از مقاومت همان مردم دهه شصت است. ما که تاریخ آن موقع را می خوانیم از حالات و رفتارهای پر از قدرت مردم لذت می‌ بریم🤩 و برای سربلندی ایران🇮🇷 تلاش می‌ کنیم. چطور خانم کلهر، قلم را طوری روی کاغذ آوردند📝 که حس ناامیدی و بدبختی را نشان دهند! دیگر به ❌نقطه ضعف‌ های داستان❌ نمی‌ پردازم. 🤔باید بروم نویسنده متعصب آمریکایی را پیدا کنم. اگر بفهمد سربازان وطن من، مثل سربازان آمریکایی قاتل و جانی نبودند و سراسر غیرت و شجاعت بودند حتما چند رمان📚 در وصف آنان خواهد نوشت… @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.» گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.» فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.» صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.» من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.» با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!» رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.» این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🛡این یه کلاهخود جنگی نیست!!!!!🙃 . . . . . @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔻🔻گفتن اینا واقعـا سخـتـه…🔺🔺 حدود قرن۱۶ و ۱۷ میلادی تو کشورای اروپایی مثل انگلستان🇬🇧 و آلمان و... به این دستگاه می‌گفتن: "افسار زنان غر غرو"🤐 یه دهن بند آهنی🗜 که وقتی دور سر قرار می‌گرفت، شخص دیگه نمی‌تونست حرف 🗣 بزنه یا حتی چیزی🥕 بخوره... این وسیله گاهی چندتا میخ 📌 داشت که با قفل 🔒 شدن افسار در دهان قرار می‌گرفت و با کوچک‌ترین حرکت فک دهان و زبان فرد رو سوراخ می‌کرد...😫 اون زنگوله🔔 بالای افسار هم، برا تحقیر بیشتر و بیشتر زن بوده....😰 وحشیااااااانه است😭😭😭 🍂 @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: «چه خبر است؟!» گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.» حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸