✦••┈❁┈••✦
😳تعجب😳 رو گذاشتن مال اونجا
که میبینی یه آدمی دنبال آرامشہ♡
امـا 📗کـتـاب📗 دست نمیگـیره!...
#کتابخوانی📚
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اگه خیلی وقته به 🌟ستاره ها نگاه نکردیم
حـواس مـون نیـســت
برای ما آفریده شدن...
#تفکر
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 #دختر_شینا
#قسمت_صدوبیست_وسوم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود.
از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است.
این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود.
به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم.
گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوبیست_وپنجم
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم.
سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میدونستید
الان تو🚫فیلترینگ حبابی🚫 هستیم؟!
📲معمولا توی شبکه های اجتماعی
شما با همفکر هاتون در ارتباط💬هستید
و اصطلاحا باهم تو یه حباب قرار دارید؛
افرادی هم
که افکار متفاوت یا مخالف با شما دارن،
داخل حباب مجازی 💦خودشونن!!
مثلا راهپیمایی بزرگ اربعین🚩
بیشتر از ۲۵میلیون👥شرکتکننده داره،
که اگه هر کدوم فقط دو تا عکس 🌅 یا فیلم🎞 تو فضای مجازی گذاشته باشن،
تا الان باید کل دنیا🌍 امام حسین رو شناخته باشه!!
اما...🙃
یا وقتی یه چیزی تو گوگل 🔎 میزنین،
پیشنهاد هایی متناسب با سلیقه و افکار شخصِ شما ارائه میده!
چون تونسته از جستجوها🌐، دانلودها🔖، مطالب و... قبلی شما،
شخصیت تونو"خیلی خوب"بشناسه!😈
🔰خلاصه
این فضای باز، خیلیهم بسته است!!❌
#فضای_مجازی
#زندگی_مجازی
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📊□■📊□■📊□■📊□■📊□■📊□■📊
فرض کن رفتی یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس👕
مثلا 100 تا مدل توش هست...
ارزون💵 و گــرون💰 و کلفــت🧣 و نازک🧦و ...
اما فروشنده میاد یه مدل رو به شما نشون میده
و میگه🔻فقط🔺از این می تونید انتخاب کنید!!
رنگ های متفاوت و قشنگی هم داره👚
ببینید که کدومش بیشتر بهتون میاد؟😌
🔸 ممکنه تصور بکنی
خودتی که داری لباسی که میخوای رو میخری✔️
🔹اما در حقیقت داری
لباسی رو انتخاب می کنی که فروشنده میخواد!!
.
.
.
فضای مجازی💻هم اینجوریه!
آدم خیال می کنه که
داره کانالی رو عضو میشه 📢
پیامی رو می بینه👀
یا صوتی🎶 رو دانلود می کنه
که خودش میخواد!!!
اما
"فروشنده" 👾 هایی هستن که این فضا رو مدیریت می کنن...😎
تا تو از بینِ چیزایی که اونا انتخاب می کنن، انتخاب کنی!... 🤐
#زندگی_مجازی
#فضای_مجازی
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_صدوبیست_وششم
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم.
بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم.
ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره.
عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم.
معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم.
سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوبیست_وهفتم
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد.
هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم.
نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم.
گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت.
اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم.
همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند.چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.»
بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸