8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیمه کودکان هیئت منتظران.. کاری ازخاله طاهره وخاله مشکات
به نام خدای حسین
حتما شنیدین که امام حسین علیه السلام کشتی نجات هستند.😍
تا حالا به این جمله فکر کردین؟🤔
میدونید کشتی نجات یعنی چی؟🙄
نمیدونم دریا رفتید یا نه🧐
و نمیدونم تو دریا دچار طوفان شدید یا نه😟
ولی حتما تو فیلم ها دیدین که وقتی طوفان⛈ میشه همه اهل کشتی مضطرب میشن 😰و هر کدوم به سمتی پناه میبرند تا خدای نکرده نیفتند توی دریا و غرق بشن.🤕 حتی آنهایی که شنا هم بلد هستند تو دریای طوفانی⚡️ شنا نمی کنند.😩
حالا وسط این طوفان وقتی یک کشتی بزرگ⛴ و محکم از راه میرسه و شما رو سوار میکنه چقدر احساس امنیت میکنید؟😇🤩
البته هستند کسانی که از اول تو همون کشتی بزرگ بودن و طوفان اونها رو نترسونده.😍
خوش بحالشون.❣
حالا تو دریای بزرگ مشکلات دنیا. وسط این همه سردرگمی و احیاناً گناه یک کشتی بزرگ هست که ما رو نجات میده.☔️
اگه از اول هم همراهش باشیم که چه بهتر. 😍
این کشتی نجات؛ امامان ما هستند که امام حسین سریع ترین و وسیع ترین کشتی هست.
چون همه انسانها چه مسلمان و غیر مسلمان رو در کوتاه ترین زمان به ساحل امن میرسونه.
خوش بحال شما که از کودکی و نوجوانی همراه این کشتی هستید😉😍
یک دانه سیب
خرسی عرق روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!»
خرسی به سنجابک که روی شاخهی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم بچههایم خیلی دلشان سیب میخواست، تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاکپشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمیشود»
خرسی به لاکپشت که کنار تپهای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
لاکپشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاکپشت داد. لاکپشت با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گلهای دشت هم همه خشک شدهاند»
خرسی به زنبورها که روی شاخهی خشک بوتهی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. تکهی باقیماندهی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق میزدند گفتند:«ممنون دوست مهربان»
خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید.
چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران صورتش را خیس کرد.
#باران
#گذشت_ایثار
🔰روز هفتم محرم
🏴هيئت دختران🧕 زینبی (زمینه سازان ظهور) مهرگان
🔰 همراه با سخنرانی، زیارت عاشورا، سینه زنی
🔰 در مسجد نبی اکرم مهرگان.به مدت 5شب از ساعت 18تا 19/30
http://eitaa.com/hadyehasemani