سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (از زبان گلبهار) ارسلان خان سراسیمه با قدمهای تند دوی
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
گلبهار......
خدای من اینجا چه خبر بود.....
داداش کیارش من قاتل شده بود......
از شدت گریه زیاد به هق هق افتاده بودم که دیدم نوچه های خان بالا هر کدوم به قسمتی از عمارت سرک میکشن.....
به دنبال ردی از کیارش جایی از عمارت نمونده بود که سرک نکشن...
خواستم فرار کنم که.....
خان روستای بالایی چشمش که به من افتاد با تعجب بهم خیره شد و من هم با ترس نگاهش کردم....
وای خدای من، الان باید چیکار کنم...
خان بابام بفهمه اینجا بودم و همه چیز رو شنیدم و دیدم خونم حلاله........
بهادر با تعجب و فریاد گفت: هی، تو......
آب دهنم رو به زور قورت دادم......
تا خواستم چیزی بگم.......
تا خواستم چیزی بگم.......
نازخاتون فریاد زد، گلبهار دخترم بیا که بدبخت شدیم.....
یکدفعه صدای تیر تفنگی بلند شد......
با داد ارسلان خان(پدرم)خشکم زد......
گلبهار گمشو اتاقت......
اولین باری بود که پدرم سرم فریاد میکشید....
سراسیمه و گریون خواستم فرار کنم که پام پیچ خورد و ناخواسته درست جلوی خان بالایی(بهادر)پخش زمین شدم.....
سرم رو که بالا آوردم اول با چشمان به خون نشسته بهادر و بعد هم با چشمان گریون و به خون نشسته خان بابام روبه رو شدم.....
با عجله به اتاقم پناه بردم و جلوی پنجره نشستم و زانوهام رو بغل کردم....
به حیاط عمارت نگاهی کردم،همه چیز به هم ریخته بود و هرکس به یه طرف میدویید...
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با صدای بلندی شروع به گریه کردم.....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
آدم...
آدم ...چه دل گرم می شود گاهی ساده...
به یک دلخوشی کوچک...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر" یعنی تو را می فهمم...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...
ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتنمان را گذاشته ایم
┅┄┅┄┅┄◜🔥🍷◞┄┅┄┅┄┅
✍داستان کوتاه
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم،
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.
پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند
و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.
به یاد داشته باشیم عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد.
عمل است که شدت عشق را به تصویر میکشد.
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
👇
@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . گلبهار...... خدای من اینجا چه خبر بود..... داداش کیارش
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
در اتاقم رو زدن، از شدت ترسی که یکدفعه بهم اومد که نکنه خان بابامه به سکسکه افتادم....
منتظر بودم که خان بابام وارد اتاق بشه که دیدم ننه جمیله اومد داخل و به محض دیدن ننه خودم رو انداختم تو بغلش و گریه های همراه با سکسکه شدیدتر شد....
بیچاره ننه جمیله هم پا به پای من اشک میریخت......
چند ساعتی از رفتن اهالی ده بالا میگذشت و حیاط عمارت خلوت شده بود و هیچکس حرفی نمیزد....
تمام ناراحتی و گریه های من بخاطر داداش کیارشم بود و هنوز از بلایی که قرار بود سرم بیاد بیخبر بودم....
به سمت اتاق مادرم ناز خاتون رفتم......
مادرم همچنان در حال گریه و نفرین کردن بود.....
رفتم داخل گفتم نازخاتون....
گفت نازخاتون پیش مرگت بشه، مادرت بمیره گلبهارم....
این چه سرنوشت شومی بود که دامن ما رو گرفت.....
اون آدم به ظاهر برادر با تو چیکار کرد.....
خوب شد اون زن خدا بیامرز ندید پسرش چه نامردیه.....
مثل گل ازش مراقبت کردم و بزرگش کردم، هیچ فرقی بین بچه هام و با اون نذاشتم، این سزای خوبی من نبود....
خدا به زمین گرم بزنتت کیارش......
خان بابام وارد اتاق شد و من از کنارش با ترس رد شدم و رفتم....
خداروشکر اصلا از اتفاقات صبح چیزی یادش نبود، بیچاره اینقدر فکرش درگیر کیارش بود که گلبهار یادش نمیوفتاد...
در رو بست...
پشت در گوش وایستادم...
با صدای خفه ای گفت......
ببند دهنت رو زن.....
بسه دیگه.......
د گفتم تمومش کن دیگه لامذهب...
خودم حلش میکنم......
یه فکرهایی کردم انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه.....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انصاف نیست؛
@daneshanushe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #دکتر_عباسی
"درمان زنای ذهنی از زبان قرآن"
#تقابل_دو_فرهنگ
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در جلسه اول خواستگاری عیوب جسمی را بگویید
#دکتر_سعید_عزیزی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣منظور از کمک مرد به همسرش چیست؟
🎵دکتر عزیزی
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . در اتاقم رو زدن، از شدت ترسی که یکدفعه بهم اومد که نکن
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
یادمه صبح خیلی زود بود که ریش سفید های محل به عمارت اومدن تا فکر چاره ای برای این پیشامد ناخوشایند که کل اهالی روستا باید تاوانش رو پس میدادن بکنن...
حاج علی یکی از بزرگان مجلس روبه خان بابام گفت: ارسلان خان میخوای چیکار کنی؟
اینا تا کیارش رو پیدا نکنن دست از سر این روستا و عمارت برنمیدارن...
اگه هم پیداش کنن مطمئن باش خونش حلاله حتما میکشنش....
ارسلان خان سرش پایین بود و با دونه های تسبیحش ور میرفت و عمیقأ تو فکر بود و نمیدونست چه تصمیمی بگیره....
سکوت عجیبی تو حیاط عمارت حکمفرما بودو همه
بزرگای روستا چشمشون رو به دهن ارسلان خان دوخته بودن.....
تا اینکه یه نفر سکوت مجلس رو شکست و گفت.....
خونبس.....
چاره ای جز خونبس نیست...
رنگ از رخسار ارسلان خان پرید......
تو میگی من تک دخترم رو، نور چشمم رو بدم دست اونا......
حاج علی گفت: چاره ای نیست ارسلان خان، خودتم خوب میدونی این تنها راه نجات کیارش از مرگ و از دست اوناست....
اونروز تموم شد و ریش سفیدای روستا با مطرح کردن راه حل و به نتیجه نرسیدن جلسه عمارت رو ترک کردن و برگشتن به خونه هاشون...
خان بابام تا شب تک و تنها رو تک صندلی مخصوصش تو حیاط عمارت نشست و فقط تو فکر بود،......
هراز چندگاهی تسبیحش رو بلند میکرد و یه دفعه میکوبید کف دستش....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور مشکلات را آسان کنیم ...؟!/دکتر انوشه
🎥#دکتر_انوشه
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
'
⚠️برخی از زنانی که ظاهر جذابی دارند فکر می کنند همین ظاهر جذاب برای زندگی مشترک کافیه؛ در صورتی که باطن جذاب از ظاهر جذاب ماندگارتر و برای زندگی مشترک جذابتر است و هیچ وقت از سکه نمی افته در حالی که ظاهر جذاب گاهی از سکه می افتد.
🔥بنابراین زن زیبا و جذاب ولی بد اخلاق و عصبی و بهانه گیر و شکاک، کم کم ارزش خودش را از دست می دهد. ولی زنان معمولی و مهربان و خوش بین همواره ارزش خود را حفظ میکنند.😍
"زیبایی ظاهر ممکن است عادی شود
ولی زیبایی باطن هرگز عادی نمی شود."
چه زیباست که خانمی ظاهر و باطنش هر دو جذاب باشد.🥰
❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حرف بلال حبشی در مورد خواستگاری /دکتر انوشه
🎥#دکتر_انوشه
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
همسرداری
دعوا هم رسم و رسومی داره !!
❌دعوا و اختلال توی همهی خانواده ها پیش میاد مخصوصا توی خانواده هایی با سن زیر ۵ سال. ولی چیزی که خیلی مهمه اینه که باید توی دعوا حرمت ها نگه داشته بشه
❌به هیچ وجه توی دعوا اسمی از طلاق گرفتن ، ازت متنفرم و یا ازدواج با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود و یا حرفهای زشت نزنید
❌حرفهای زشت توی دعوا مثل میخی میمونن که توی دیوار می زنین بعد از آشتی میخ کنده میشه ولی جای میخ توی دیوار میمونه
❌درسته که توی دعوا نقل و نبات پخش نمی کنن ولی نباید حرمت ها شکسته شه و اگر توی یه زندگی حرمت ها شکسته بشه و روابط و حرف زدن ها بدون مرز بشن فاتحه اون زندگی رو باید خوند البته قابل اصلاحه ولی خیلی زمان میبره.
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . یادمه صبح خیلی زود بود که ریش سفید های محل به عمارت او
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
خان بابام باهام خیلی سرسنگین شده بود و سعی میکرد تو عمارت اصلا باهام چشم تو چشم نشه...
دلم براش خیلی میسوخت، تنها بود و بدجوری تو دوراهی گیر کرده بود.......
صدای گریه های راه و بیراه نازخاتون و نگاه های ترحم آمیز خدمه بدجوری رو اعصابم بود، وقتی هم ازشون سوالی میکردم طفره میرفتن و کار رو بهونه میکردن و الفرار.....
تنها چیزی که میدونستم این بود که همه خدمتکارا و اهالی عمارت همینکه چشمشون به من میوفتاد شروع میکردن به پچ پچ کردن و آخرش هم به گریه ختم میشد...
و چند باری گوشم رو تیز کرده بودم که ببینم اینا به هم چی میگن...
میگفتن طفلک گناهی نداره که خونبس بشه.....
رفتم پیش مادرم و بهش گفتم نازخاتون جان.....
میشه برم سرچشمه.....
منتظر جوابی از سوی نازخاتون بودم که دیدم شروع کرد به گریه کردن و گفت خدایا خودت بهش رحم کن، بچم رو به تو مسپارم....
دیگه کلافه شده بودم، بدون گرفتن جوابی پا تند کردم به طرف چشمه که شاید ازین هوای خفه عمارت لحظه ای دوربشم......
(بهادر)
برای اخرین بار نگاهی به رخسار مادرم کردم، چقدر تو این چندروز پیر و افتاده شده بود....
نگاهم رو ازش گرفتم و با چشمانی گریون به سمت قبر بهداد رفتم، سرخاکش با شرمندگی نشستم و بعد از کلی گریه و دردودل ازش دل کندم، راه افتادم که تو روستا چرخی بزنم......
میدونستم دیر یا زود اهالی روستای پایین برای جلب رضایت میان، ولی خبر نداشتن که من خیلی وقت بود تصمیم خودم رو گرفته بودم... من تقاص خون برادرم رو میگرفتم و هیچ جوره کوتاه نمیومدم.....
بالاخره صبرم تمام شد و همراه نگهبان ها و ریش سفیدان به سمت روستای پایین حرکت کردم......
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
❤️🌹❤️
🌹❤️
❤️
#سیاستهای_همسرداری
🍃 هرگز در زمان عصبانیت، عمدا برای آزار دادن همسرتان چیزی نگویید.
👈 ممکن است فراموش کردن کلمات بیرحمانهای که شما گفتید ولی منظوری از آنها نداشتید، برای همسرتان سخت باشد و این کار ممکن است آسیب دائمی به رابطهتان بزند.
✅ اگر در نهایت چیزی گفتید که از آن منظوری نداشتید، حتما عذرخواهی کنید.
┅┄┅┄┅┄◜🔥🍷◞┄┅┄┅┄┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏دعا میکنم
شکوفه های خوشبختی وارامش
همچون باران بر سر زندگیتان ببارد
زندگیتان را سرشار از
🌿 ارامش وخوشبختی 🌿