سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . با شنیدن صدام بوضوح رنگ از رخسارش پرید و به سمتم چرخید
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
، با یه دختر بیگناه سر یه کینه قدیمی مثل برده ها رفتار کنه و تا پای مرگ هم بهش عذاب بده......
منظورش کی بود؟؟!!...
اینجا چه خبر بود؟!....
خدای من!!!!...
صدای مادرم بود که بطرف پسره اومد و با داد بلندی گفت:.....
زهر خودت رو ریختی حالا دیگه برو، برو و از اون مادرت مشتولوق بگیر و بگو که به هدفتون رسیدید.....
از عمارت من برو بیرون پسره احمق......
بعد به سمت گلبهار پیچید و با خشم و نگاه غضبناکی گفت:....
همش از قدم نحس تو هست....
دختره پتیاره....
شما خانوادگی نحس هستین.....
برادرت پسرم رو کشت و تو هم بهادر رو ازم گرفتی......
دیگه اعصابی برام نمونده بود، بعداز اینهمه سختی راه و این کتک کاری دیگه جونی برام نمونده بود، دادزدم، مامان اینجا چه خبره؟؟!!......
بهم میگی چی شده؟؟!!!....
این پسره کی هست؟؟....
گلناز کیه؟؟......
این چی میگه؟؟؟.....
بهم میگی یا برم و با خودش حرف بزنم؟!!...
دبگو دیگه لامذهب......
(گلبهار)
با دیدن من تو اون حالت که داشتم به پسره میگفتم که بره، یکدفعه عربده بهادر به گوشم رسید که صدام زد، باور کنید کم مونده بود خودمو خیس کنم، قلبم به تپش افتاد و عقب عقب رفتم و از پسره دور شدم....
تو کسری از ثانیه بهادر خودشو رسوند به پسره و تا میتونست از خجالتش دراومد....
دلم براش سوخت آخه گناهی نداشت فقط میخواست بهادر رو ببینه و باهاش حرف بزنه،
جیغ و داد کردم که ولش کنه ولی مگه گوشش میشنید، یکی،دوتا، سه تا، ول کن نبود، به صدای جیغم نگهبونای بی عرضه خودشونو رسوندن ولی مگه زورشون به بهادر میرسید، خون جلوی چشماشو گرفته بود و فقط میزد....
ازاین اخلاقش متنفر بودم، اصلا به اصل ماجرا پی نبرده، زود قضاوت میکرد و با مشت و لگدش خودنمایی میکرد....
با اومدن نیرخاتون و لیچارایی که بارم کرد با گریه به سمت اتاقم دوویدم، بعده چند روز بهادر برگشت و از بخت سیاهم منو با یه مرد غریبه جلو در عمارت دیده بود....
درست بود من بیگناه بودم ولی بهادر این حرفها حالیش نمیشد که فقط با دیده هاش قضاوت و تنبیه میکرد......
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔چرا نمیتوانم کار خوب انجام دهم؟ /دکتر غلامی
🎥#دکتر_غلامی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 بازی برای کودکان از روی تقلید و رویاهایشان است/روانشناس مهدی زاده
🎥#روانشناس_مهدی_زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ به آرزوها و رویاهات اهمیت بده
سه نوع خود، در مواجهه با خودشناسی:
🔹خود واقعی
🔹خود آرمانی
🔹خود بایدی
و تحقیقاتی بسیار جالب ... ./دکتر شکوری
🎥 #دکتر_شکوری
#خودشناسی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آماده ازدواج نيستم
🎙استاد غلامی
قبل از ازدواج
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . ، با یه دختر بیگناه سر یه کینه قدیمی مثل برده ها رفتار
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
نمیدونم اینبار چه بلایی قرار بود سرم بیاد....
خدایا خودت رحم کن بهم، دیگه نه روحم کشش داشت و نه جسمم طاقت کتک کاری ....
من دیگه طاقت نداشتم و مطمئن بودم ایندفعه زیر کتکهای سنگینش میمردم.....
از ترسم یه گوشه ای از اتاق نشستم و تو خودم جمع شدم...
ببین یه پیاده روی تو تنهایی خودم کار دستم داد...ایکاش پام میشکست و بیرون نمیرفتم...
خبر مرگم خواستم یه ذره حالم عوض بشه و به خودم بیام، کاری کردم که فاتحم خونده است....
داشتم خودمو برا یه مجازت سخت آماده میکردم و زیر لب صلوات میفرستادم که....
در با تقه ای باز شد و دلربا اومد تو اتاق و مضطرب کنارم نشست و گفت:.....
گلبهار جن چی شده دردت به جونم؟؟؟
داداش بهادر مثل یه گوله آتیشه!!!......
گفتم هیچی نگو دلربا فقط برام دعا کن از این مخمصه سلامت بیرون بیام، ایندفعه اگه بازم بهادر زود قضاوت کنه باید سری بعد بیایی سرخاکم....
گفت خدا نکنه عزیزم، زبونتو گاز بگیر بازم از مرگ و مردن حرف زدی.....
بعد مکث کرد و من من کنان گفت....
گلبهار من ....من..... منو....
گفتم تو چی دلربا؟؟!!....تو چی.؟؟...
سرش رو انداخت پایین و گفت.:...
منو ببخش گلبهار.....
من در حقت خیلی بدی کردم....
گلبهار جان فقط اینو بدون که دلی که عاشقه هیچی حالیش نیست و کوره.....
امیدوارم خودت روزی این حس رو تجربه کنی.....
اون میگفت و منم از حرفاش هیچی نمیفهمیدم و تو دلم آشوب بود.....
گفتم دلربا منظورت از این حرفها چیه؟؟!!......
جلوتر اومد و دستامو گرفت و صورتم رو بوسید و گفت: خیلی مواظب خودت باش و هوای داداش بهادرم رو داشته باش....
درسته خیلی مغروره ولی عاشقته و برات جونشم میده، منتها رسم عاشقی رو بلد نیست و تو عقاید خودش اینطوری هوات رو داره.....
گیج شده بودم از تمامی اتفاقات امروز،از حرفهای نامفهوم دلربا، ازش جداشدن و هیچی نگفتم و به سمت پنجره رفتم.....
همه چیز آروم و سکوت تو عمارت حکم فرما شده بود....
بدجوری ازین سکوت میترسیدم....
بهادر و مادرش و اون پسر غریبه تو باغ نشسته بودن، پسره صحبت میکرد و بهادر سرش رو بین دستاش نگه داشته بود و نیرخاتون هم گریه میکرد.....
جرات این که پام رو از اتاقم بیرون بزارم رو نداشتم، ولی باید میفهمیدم اینجا چه خبره؟؟!!.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆تا آخر عمر دارای هدف باشید /دکتر فرهنگ
🎥#دکتر_فرهنگ
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . نمیدونم اینبار چه بلایی قرار بود سرم بیاد.... خدایا خو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
(بهادر)
هنوز تو شوک حرفهایی بودم که از پسره شنیدم.....
چطور امکان داشت، بعد این همه سال الان باید میفهمیدم که نیر خاتون مادر واقعیم نیست و عجیب تر هم اینکه یه خواهر و برادر دیگه هم دارم.....
از خون خودم....
بعداز اتمام حرفهای پسره که میگفت برادرمه، به سمت مادرم که گریه میکرد چرخیدم و گفتم فقط یه چیزی بهم بگو:.....
بگو که این پسره داره دروغ میگه؟!....
به سمت پسره که بهش میخورد ۲۲ /۲۳ سالش باشه چرخیدم....
موشکافانه بهش نگاه خیره ای کردم، اونم کم نذاشت و اصلا حرکت نمیکرد....
شباهت بیش از اندازه خودش گویای همه چی بود....
وقتی کنار گلبهار دیدمش خون جلوی چشام رو گرفت و متوجه این همه شباهت نشدم و بیچاره رو زیر مشت و لگدم داغون کردم ولی اصلا روم دست بلند نکرد و فقط با دستاش جلوی سرو گردنش رو گرفته بود.....
جلو روم برادری بود با سرو صورت خونی و کتک خورده که بیست و پنج سال از حضورش بیخبر بودم، تو سکوت مطلق و بدون هیچ عکسالعملی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم، سیگاری روشن کردم.....
صدای دلربا بود که از پشت به در میکوبید و میگفت دااداش مامان حالش بد شده......
توروخدا یه کاری کن.....
داداش مامان حالش بد شده،توروخدا یه کاری کن.....
شاید مادر واقعیم نبود، ولی زنی که ۲۵ سال برام از مادری کم نذاشته، لایق احترام و ستایشه و به گردنم حق داره...
با حرف دلربا نفهمیدم چطور از اتاق بیرون اومدم و خودمو به بالای سر مادرم رسوندم، تا به این سن اینقدر عاجز ندیده بودمش!!......
کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم، با صدایی خش دار و ناراحت گفت: پسرم بهادر همشون دروغ میگن....
تو پسر منی.....
درسته من خودم یه.....
من......
نمیدونم چه فکری کرد که ادامه حرفشو نزد و قورت داد!!....
بهادر پسرم خواهش میکنم حرفش رو باور نکن، توی فرصت مناسب با هم صحبت میکنیم و من هم چیزو برات توضیح میدم....
فقط هرچی اون پسره گفته رو از ذهنت بیرون کن، به محبتی که بینمونه قسمت میدم همه چیز رو فراموش کن؟!!....
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️❤️
🎥 وقتی زندگی زناشویی حال و هوای سرد پیدا میکند چه کنیم؟
@daneshanushe✍️
هر دو بخوانیم
⚠️آدما رو تو عصبانیت بشناسین!
اینکه میگن «تو عصبانیت حلوا خیرات نمی کنند» همش برای توجیه کردن حرفاییه که اون موقع زدن و موقعیتشون به خطر افتاده...
⚠️آدما توی عصبانیت حرفایی رو میزنن که همیشه بهشون فکر کردن...
حرفایی که اعتقادشونه...
حرفایی که باورشون دارن...
⚠️اگر کسی حتی توی عصبانیت وسط داد و بیداداش هنوزم حرفاش بوی دوست داشتن می داد...
اون آدم از ته قلبش شما رو دوست داره!
مراقب این آدما باشین❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر انوشه
اینقدر با هم قهر آشتی نکنید
#همسرداری
@hamsaraneeeee
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (بهادر) هنوز تو شوک حرفهایی بودم که از پسره شنیدم...
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
به خدمه ای که کنار مادرم بود گفتم پزشک خبر کنه، به سمت مادرم چرخیدم و گفتم:......
مامان جان خواهش میکنم آروم باش.....
فرصت برا صحبت زیاده،جان من، تو رو به روح بهداد، به خودت فشار نیار، من کنارتم، تو مادر منی و منم پسر تو.....
از مادرم جداشدم و به سمت باغ که پسره اونجا یه گوشه نشسته بود رفتم و گفتم:...
لطفا برو.....
خواهش میکنم، مادرم حالش خوب نیست و دوست ندارم از این بدتر بشه.....
پسری که تازه فهمیده بودم اسمش شهریاره بهم گفت، باشه بهادر خان من میرم و هر چه زودتر با مادرم برمیگردم، جلو اومد و خواست باهام دست بده، اول نخواستم باهاش دست بدم ولی وقتی به قیافه داغونش نگاه کردم، دلم به رحم اومد و باهاش دست دادم و اونم رفت.....
رفتم سراغ مادرم، بی حال و کم جون دراز کشیده بود و دکتر هم درحال معاینه بود....
دکتر بعد معاینه گفت: فشار عصبی هست و باید استراحت کنه و عصبانی نشه، عصبانیت و هیجان زیاد براش سمه، خیلی مراقبش باشید و سعی کنید شاد باشه و بگو و بخنده....
دکتر رو راه انداختم و به سمت مادرم که خوابیده برگشتم و بوسه ای رو پیشونیش زدم و به خدمه سپردم که چهار چشمی مواظب مادرم باشن، خسته و کوفته از یه روز نحس به طرف اتاقم رفتم......
شیشه مشر....وب جلوم بود و فکرم پیش این اتفاقات اخیری که تو این مدت سپری شده بودن....
اشتباه دلربا و کیارش باعث شده بود زندگی چند نفر تباه بشه، ولی الان تنها چیزی که برام مهم بود این بود که بفهمم چه خبره و مادر واقعیم کیه و حرفهای این پسره چقدر صحت داره؟؟!!!....
یاد گلبهار افتادم، با چه شور و اشتیاق و چه نقشه هایی به سمت روستا حرکت کردم ولی چه اتفاقاتی افتاد؟؟!!....
سیگار رو خاموش کردم و آخرین پیک مش.روب رو سرکشیدم و به سمت اتاق مادرم راه افتادم....
دیگه خسته شده بودم،باید همه چیز مشخص میشد.....
با ورودم به اتاق مادرم با دیدنم تکونی خورد و گفت:.....
بیا جلو بهادرم....
هیچ موقع قرار نبود بفهمی بهادر جان...
ولی گلناز!!......
بهادر، گلناز همه چیز رو خراب کرد، قرار ما این نبود.....
مادر من ازت خواهش میکنم، تو رو به روح بابا و بهداد قسمت میدم، همه ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی بهم تعریف کن.......
چرخید و به سمت پنجره خیره شد و با چشمهای اشکی گفت:....
ازدواج من و پدرت نه عاشقانه بود، نه ازدواجی سنتی....
من عروس خونبسی بودم که تقدیم پدرت شدم......
⚘|❀ ❀|⚘
چند جمله زیبا.... حتما بخونید
اگر به میهمانی گرگ میروی سگت را همراهت ببر
قله ای که چند بار فتح شود؛بی شک روزی تفریحگاه عمومی میشود مواظب دلت باش
گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند
پایِ “معرفت که میاد وسط“دستِ “خیلیا کوتاه میشه
وقتی حرف راست میزنید فقط انسانهایی از دستتان عصبانی میشوند که تمام زندگیشان بر دروغ استوار است
یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت اگه خودتو بگیری میندازنت
مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند :معذرتمیخوام
آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار نه آنهایی که برایت نقش بازی کردهاند
زمان وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه زبان
✨✨✨
تقویم نجومی اسلامی
✴️جمعه 👈16 آذر/ قوس 1403
👈4 جمادی الثانی 1446👈6 دسامبر 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری و عقد و عروسی.
✅خرید و معاملات.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅شکار و دام گذاری.
✅خرید وسیله سواری.
✅و مصالحه بین افراد خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
🚘مسافرت: مسافرت بعد از ظهر و همراه صدقه باشد.
👶زایمان خوب و نوزاد محبوب و مبارک است.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه و نام گذاری.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️درختکاری.
✳️تعمیر خانه و دیوار.
✳️و بنایی نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی جسم خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث درد در سر می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 5 سوره مبارکه " مائده " است.
الیوم احل لکم الطیبات...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود.ان شاءالله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت قبل ازدواج، هیچوقت توی موبایل نباشه...
آنهایی که بحث ازدواج را جدی میگیرند نباید با یکدیگر چت کنند!/دکتر عزیزی
🎥#دکتر_عزیزی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
#روانشناسی 🌱
•سیزده تا چیزو توی زندگیت فراموش نکن :
۱- کنار بکشی، تسلیم بشی و ادامه ندی، بازنده ای.
۲- نظرات دیگران حرفای دیگران و طرز فکر دیگران تورو تعریف نمیکنن، شخصیت خودشونو تعریف میکنن.
۳- باور و طرز فکر مثبت توی هر شرایطی، چیزای قشنگ و مثبتو برات میاره.
۴- درگیری زیاد فکر، افسردگی و اضطراب میاره. همیشه کاری برای انجام دادن پیدا کن.
۵- لبخند و ارتباط چشمی، نشونه ی قدرته.
۶- با گذشت زمان همه چیز بهتر میشه.
۷- احترام، ادب رو فراموش نکن. اگه میخوای بقیه باهات همینجوری برخورد کنن.
۸- کارما. رحم نداره. حواست به کارات باشه.
۹- بی هدفی و بی برنامه ای صرفاً خوردن و خوابیدن تورو به سطح یک حیوان میرسونه. کار کن درس بخون و مستقل شو.
۱۰- برای آدما بجز خانواده و دوتا رفیق خوب تایم و احساس و حوصله نذار. بد میبینی.
۱۱- هیچ کس به جز خودت به دادت نمیرسه. شخصیت وابسته رو بذار کنار.
۱۲- سعی برای برگردوندن ادمای گذشته و درست کردن روابط خراب شده نکن. گذشته تموم شدست. اتفاقای قشنگ دوبار تکرار نمیشن.
۱۳- وقتی کماوردی استراحت کن. ولی بعدش قوی تر برگرد.
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از زن و شوهر ها متاسفانه بسیار نا مردانه علیه هم دیگر اقامه دعوا میکنند و.......
@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . به خدمه ای که کنار مادرم بود گفتم پزشک خبر کنه، به سمت
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.خدای من!!!!!.....
داشتم شاخ درمیاوردم...
چی میشنیدم، بعد این همه سال....
مادرم ادامه داد:....
۱۵ سالم بود، یه خواهر بزرگتر از خودم به اسم اعظم داشتم و یه برادر بزرگتر به اسم ارسلان.....
من نشان شده پسر عموم بودم و اعظم هم نشان شده پسرخالم......
از وقتی خودمو شناختم پسرعموم همیشه هوام رو داشت.....
همه جوره پشتم بود و از همون بچگی هم نمیذاشت کسی اذیتم کنه و مثل سایم شده بود.....
کمی که بزرگ شدم و زمزمه های مراسم عروسی اعظم تو خونمون پیچید، روز شماری میکردم برای وصال خودم به بهمن....
چند باری تو تنهایی از روزهای بهم رسیدنمون و زندگی شیرینی که قرار بود باهم بسازیم برام میگفت و من هم غرق عشقش میشدم....
اون شب لعنتی اومد، قرار بود خاله اینا نشان بیارن برای اعظم....
از صبح مادرم ما رو به کار گرفته بود و همه جا رو مو به مو بهمون تمیز میکرد.....
ولی اعظم تو یه حال و هوای دیگه بود، اصلا صحبت نمیکرد و حواسش به کار نبود و کلی استرس داشت، شایدم راضی به وصلت نبود؟؟....
مامان بیچاره هم به پای حجب و حیاش میذاشت و زیاد پیگیر نبود....
ای کاش اون شب شوم هیچ موقع نمیرسید....
نزدیکای غروب بود که خانواده عمو اومدن خونمون، بهمن تو یه فرصت تنهایی پیدام کرد و گفت با بابام صحبت کردم و قرار شده امشب بعد این که نشان اعظم تموم شد، با عمو راجبه ازدواجمون صحبت کنه.
نیر فقط یه ذره دیگه صبرکن، امشب برا خودم میشی......
اون حرف میزد و منم تو دلم انگاری رخت میشستن، خیلی استرس داشتم، دیگه طاقت نیاوردم، لپام گل انداخته بود و بوضوح داغی صورتم رو حس میکردم، ازش جداشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.......
دوروبر ۹ شب بود که خاله اینا اومدن، همگی با هم نشسته بودیم و حرفهایی این بین رد و بدل میشد که مامان بهم اشاره کرد و گفت: نیر بگو اعظم چایی بیاره....
وارد آشپزخونه شدم ولی اعظم نبود، به سمت اتاق مشترکمون با اعظم رفتم و صداش کردم، بازم جوابی نشنیدم...
خواستم برگردم که دیدم صدای فین فین از پشت رختخوابها میاد، نزدیکتر رفتم دیدم اعظم پشت لحاف و تشک قایم شده و داره گریه میکنه، متعجب به سمتش رفتم و گفتم چی شده آجی؟؟!!.....
گفت ارسلان رفت؟؟.....
خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان به خودم اومدم که سراغمون رو میگرفت، اون لحظه شاید متوجه نشدم که ارسلان رفت یعنی چی؟؟!!.....
مراسم نشان خلاصه برگزار شد و شوهرخالم با اجازه از پدرم و جمع یه صیغه محرمیت بین اعظم و رضا خوند....