سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت100_101 سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم... رو به همه سلام کردم و
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت102
کم کم رفتار طوبی با من عوض شده بود...
فکر کردم بخاطر بارداریشه آخه اون روزها تورو(اعظم) باردار بود...
با من رفتار خوبی نداشت و هر وقت به خونه پدرم میرفتم خودش رو به خواب میزد تا منو نبینه...
روزها گذشت و من و یوسف به مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت شدیم...
توی اون مهمونی بزرگ همه چیز مهیا بود...
من و یوسف برای رقص به وسط سالن رفتیم که چشمم به طهورا افتاد...
دلم ریخت و اون مهمونی کوفتم شد...
اصلا حس خوبی به این دختر نداشتم...
لباس بدن نما وبازی پوشیده بود و اومد تا باهامون سلام و احوالپرسی کنه...
دستش رو جلوی یوسف دراز کرد و با لبخندی عشوه گر به یوسف نگاه کرد...
هر مردی بود دلش ضعف میرفت...
ولی یوسف من نیم نگاهی به اون دختر ننداخت...
همه چیز خوب بود، یوسف عاشق بود چشم پاک بود ولی...
پدر و مادر طوبی از بعد باردار شدنش بخشیده بودنش و با ما رفت و آمد میکردن.
ولی ای کاش هیچگاه این رفت و امد سر نمیگرفت...
اون مهمونی تموم شد ولی طهورا دست از سر ما برنداشت...
هرروز به بهانه ای با طوبی به خونه ما میومدن و ناهار و شام رو میموندن...
منم به احترام محمود ازشون پذیرایی میکردم...
.جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·