سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت45 تو همون حین مادرم که عادت داشت عود دود میکرد بازهم اینکارو کرد و م
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت46و47
منم به شدت خوابم میومد رفتم و سر روی بالش نذاشته خوابم برد...
انقدر عمیق خوابیده بودم که نفهمیدم کی ظهر شده و با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم...
سمت یخچال رفتم و تخم مرغی برداشتم تا با کره نیمرو کنم ولی به محض اینکه بوی نیمرو بهم خورد هموتجا وسط آشپزخونه با معده خالی زرداب بالا آوردم...
هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم...
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست...
عروسکم برای مامان دعا کن...
روزها گذشت و نن حس کردم کمی شکمم بالا اومده...
من بدون هیچ آزمایشی به باردار بودنم پی برده بودم...
یکروز بیخبر از همه جا خانواده پدریم برای شام از طرف فرهاد به خونمون دعوت شده بودن...
مناصلا نای غذا درست کردن نداشتم ولی نمیخواستم کاری کنم فرهاد شک کنه برای همون دو مدل خورشت گذاشتم قرمه سبزی و مرغ...
سبزی پاک کردم و دوغ هارو آماده گذاشتم...
وقت اومدنشون بود...
فرهاد بی دلیل خوشحال بود...
بلخره اومدن...
سلام و احوالپرسی گرمی با فرهاد شد...
ولی به محض رسیدن به من مادرم با دیدنم گفت: اعظم؟ خبریه؟
با رنگ پریده در حالیکه نگاهم بین مادرم و فرهاد در گردش بود گفتم: چه خبری؟
دست به شکمم زد و گفت: شکم درآوردی؟ چشمات گودی رفته من خودم سه شکم زاییدما...
دقیقا عین خودت شده بودم...
احساس کردم قیافه اقدس برزخی,شده و به زور نفس میکشه...
جواب مادرم رو ندادم و رفتم تا غذاهارو آماده کنم...
مادرم دوباره گفت: دختر چرا جواب نمیدی؟ بگو اگه خبریه ببریمت دکتر اینجوری از بین میرید هر دوتاتون...
خواستم بگم عه مهم شدم از بین رفتن من براتون مهم شده چه عجب...
ولی چیزی نگفتم و فقط در مقابل نگاه نگران اقدس و فرهاد گفتم: نگران نباشید خیری نیست...
اقدس باز نگران بود ولی فرعاد نفس آسوده ای کشید...
حدس میزدم اقدس شک به رابطه ما برده باشه برای همون از حرص فقط ناخن میجوید...
رفتم داخل اتاق تا برای پدرم بالش بیارم بذاره پشت کمرش...
متوجه بسته شدن در شدم...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·