سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت62 یرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو
#سرگذشت_یک_زندگی. #قسمت63
گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم...
پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟
اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا...
گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه...
با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست...
پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم...
بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی...
میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم...
گفت: باشه وایمیسم تا بیاد...
کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند...
اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم...
بلخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد...
با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه...
پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم...
دلم نمیومد تنهاش بذارم...
دختر رسوای شهر حسادت به زندگی خواهر..
..جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·