سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت71_72 اقدس جواب داد: هیچی نمیشه یه چند وقت دیگه تورم میبرم فعلا آرامش منو
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت73_74
عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...
بلخره اقدس موقع رفتنش شد...
همرو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...
این میبینمت هزاران معنی داشت...
اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...
اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد...
اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن...
انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم...
یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لهاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم...
میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...
اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش...
روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم...
هرروزمون خنده بود و شادی...
با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم...
کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...
چی شد که اینجوری شد؟
کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
.جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·