✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ فرمانفرمای عالَم ✨
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند.
پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود.
سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجهای نمیبخشد.
سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس میکند، اما باز هم فرمانفرما نمیپذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست. ستم است که پسری در کنار پدر در رندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.»
فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.»
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد.
دو سه روز پس از این ماجرا، یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود.
هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد.
به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان میدهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر میبرد.
در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما میشود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید:
«افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والّا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد میگوید:
«قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرما ناصرالدوله نمیفروشد!»
https://eitaa.com/danestanihaymofid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ویدئوی 42 ثانیه ای و واقعیتی که شاید زندگیِ خیلی از ماها رو درگیر کرده!!
https://eitaa.com/danestanihaymofid
🌸
آمد بر من دوش نگاری سرتیز
☕️
شیرین سخن، شکر لبی شورانگیز
🌸
با روی چو آفتاب بیدارم کرد
☕️
یعنی که چو آفتاب دیدی ، برخیز
🌸
☕️
🌷سلام،صبحتون پرخیر و برکت🌷
https://eitaa.com/danestanihaymofid
Be a person who is
Easy to love...
Hard to break...
Impossible to forget...
آدمى باش كه
دوست داشتنش آسونه...
شكستنش سخته...
فراموش كردنش غيرممكنه...
https://eitaa.com/danestanihaymofid
چه غذاهایی کمردرد را بدتر می کند
🔸 ماکارونی
🔸 آش رشته
🔸 سیب زمینی
🔸 پاستا و لازانیا
🔸خمیر داخل نان
🔸غذاهای خام و خمیری
https://eitaa.com/danestanihaymofid
آبی که می نوشید را اینگونه مقوی کنید! 👌
می توان همین آب را با استفاده از چند راه ساده مقوی تر کرد و با ویتامین های بهتری روانه بدن کرد 🥛
https://eitaa.com/danestanihaymofid
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🔸قاسم زندگیِ دیگران باشیم!
قدیمها یک کارگر داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود.، از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری...
اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا، تا دیوار مستراح و حمام را عَلم کنند. جَنَم داشت.
بعد از چهار ماه شد همهکارهٔ کارگاه:
حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید، همه چیز...
قشنگ حرف میزد، دایرهٔ لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود، شبیه آلن دلون.
اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم: قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانیمان رفت توی یک چاه ششمتری که خودش کنده بود بعد خاک آوار شد روی سرش، قاسم هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.
رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی، قاسم موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد.
گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.»
خیلی خوب و خلاصه گفت.
تهش هم گفت: «مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.»
بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پسزدن خاکها. خاک که نبود! گِل رس بود و برف یخزدهٔ چهار روز مانده.
تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقاً زیر چانهاش، هنوز زنده بود.
اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دهانش آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دوساعته و یکنفره کنده بودش! بعد هم شروع کردند...
همهچیز فراهم بود: آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رئیسکارگاه هم بود.
فقط امید نبود.
مقنی سردش بود و ناامید.
قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد!
لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد. میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند، میخواست امید بدهد.
همه میدانستند خاک رس و برف چهارروزه چقدر سرد است. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی، بیشناسنامه.
اما قاسم کارش را خوب بلد بود.
خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند، اگر درست مصرفشان کند.
چهار ساعت تمام ماند کنار مقنی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد:
آبی، سبز، قرمز.
امید را گاماسگاماس تزریق کرد زیر پوستش، چهار ساعت تمام... .
مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست.
فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند.
کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.
قاسمِ زندگیمون را پیدا کنیم،
قاسم زندگیِ دیگران باشیم.
https://eitaa.com/danestanihaymofid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی
خریدنی نیست
شادابی
هدیه گرفتنی نیست
طراوت
اتفاقی نیست
همه این ها بسته به
انتخاب وتلاش توست...🌺
سلام. صبحتون بخیر🌷
https://eitaa.com/danestanihaymofid
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨جایزه مخترع شطرنج✨
در افسانه ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه ی وی را بسیار پسندید؛ تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به عنوان پاداش می خواهد، طلب کند.
مخترع کم توقع! نیز خطاب به حاکم گفت: پاداش زیادی نمی خواهم قربان!
دستور فرمایید یک دانه ی گندم در خانه ی اول صفحه ی شطرنج قرار دهند، دو برابر آن را در خانه ی دوم قرار دهند( یعنی فقط دو دانه ی گندم)، دو برابر آن را در خانه ی بعدی و همین طور الی آخر…
حاکم با تعجب به او گفت: فقط همین؟!
می توانستی چیزی بخواهی که ارزشش خیلی بیشتر باشد. مخترع با فروتنی ابراز داشت:
متشکرم قربان. همین از سرمان هم زیاد است! حاکم با اشاره ی انگشت، محاسبان دربار را فرا خواند و امر کرد: آنچه را این جوان خواسته است محاسبه کنید و سریعا به او بدهید.
محاسبان دربار هم تعظیم بلند بالایی کردند و عقب عقب در همان حالت تعظیم، از در بارگاه خارج شدند.
یک روز گذشت، یک روز دیگر هم گذشت و خبری از محاسبان نشد!
حاکم بر آشفت و دنبال آنها فرستاد. پس از شرفیابی، با عصبانیت بر سر آنها فریاد زد: کدام گوری رفتید؟ حیف نانی که به شماها می دهم! محاسبه ی چیزی به این سادگی مگر چقدر وقت می خواهد؟؟!
یکی از محاسبان در حالی که سرش را از شرم پایین افکنده بود، چند قدمی جلوتر آمد و گفت: قربانتان گردم، نمی دانیم چطور شده است. مثل اینکه معجزه ای در این محاسبه نهفته است!
آن طور که ما محاسبه کرده ایم، تمام گندم های موجود در تمام انبارهای پادشاهی حتی کفاف پرداخت اندکی از این درخواست را هم نمی کند!! و پادشاه هاج و واج مانده بود، به خیالش محاسبان دیوانه شده بودند!
نکته:
با توجه به این که صفحه شطرنج 64 خانه دارد، تعداد گندمی که فقط در خانه آخر قرار میگیرد عدد بسیار بزرگ 64^2 (2 به توان 64) است که در گذشته حتی محاسبه آن بسیار زمان بر بوده است و طبیعتا فراهم کردن گندم به این میزان محال!
https://eitaa.com/danestanihaymofid
با این تست ساده میتونید بفهمید که بیرون زدگی دیسک کمر دارید یا نه.
کافیه دراز بکشید و پاهاتونو بالا بیارید. اگر بین زاویه 30 تا 70 درجه درد شدیدی تو کمرتون حس کردید، مشکل دیسک کمر دارید.
https://eitaa.com/danestanihaymofid
چند روش برای برخورد با همسر عصبانیتان!👌🏻
یاد بگیریم
https://eitaa.com/danestanihaymofid