eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
388 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس. ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند.رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید. با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.صدای قدم ها نزدیک تر میشد. دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید...چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف +یا الله!از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت:_خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟_بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌ دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم‌انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت:+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.ریحانه گفت: +عجله کنید به نماز جماعت برسیم نگاهش که ب من افتاد گفت: +چه ملوس شدی توو خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم‌الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نمازنگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه ها برگشتیم سوله وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟ +نمیدونم خانوم همش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم
🌹﷽🌹 نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم رو آوردم بالانگاه محمد رو کتاب بودکتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره. اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم :_چقده قیمتش؟بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بودحاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کردادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.شمام لطف کنید بشینید جاتون!محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:_آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت:+خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخیدخندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت:+داداش نمیای؟ _شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم:_چیشده چرا نمیاین ؟ ریحانه:+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +ای وای پاره شد!!!؟فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت گفتم: _خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعدتند اومدن پایین. رسیدیم‌به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد
🌹﷽🌹 کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم. از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن فاطمه: زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.+باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد گفتم_ببخشیدوایستاد+بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟+لجن خور ،اینو گفت و رفت.چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد.ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟ +چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست_اها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی. یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن. نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و_عمراااا +نپوشی نمیزارن سوار شی_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم_مرقد چیه؟+شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بودیکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم_عه عه این داداشت نیس؟خندید و+اره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟ جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه. +اه. توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟یه تنه زد بهم و+عه عه ببین! من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا._وا من که چیزی نگفتم.دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن. منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن. بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.بدون حضور مامان! چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه! دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمیخواد بابا.با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس. محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد.به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...!لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟از دست خودم و کارام آسی شده بودم.با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم.نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! ادامه دارد........
سلام دوستان عزیز تر از جان شبت و روز تون منور به امام زمانی عج امیدوارم حالتون خوب باشه. روز جهانی هنرمند را به همه شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض می کنم. در همین خصوص چالش داریم، که تا چهارشنبه فرصت دارید نقاشی خطوطی یا هر نقاشی که دوست دارید. انجام دهید و با نظر دنبال کنندگان برگزیده ترین ها انتخاب می شوند. جایزه نفر اول : پرداخت ایتا جایزه نفر دوم: تم و پس زمینه جایزه نفر سوم: استیکر دریافت می کند. ( ممکنه جوایز تغییر کنند) پس هنرمندان عزیز گروه دست به کار شوید😍 همه کانال می توانند شرکت کنند هم ادمین ها و هم دنبال کنندگان عزیز تر از جان❤️ منتظرما...... جهت ارسال آثار : @goodgirl2 سوالی داشتید در خدمتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره سوزناک فرزند شهید مدافع وطن از پدرش که با گریه تعریف کرد! به بابام گفتم گوشی موبایل میخوام. بابام گفت ۷ روز دیگه گوشیمو به تو میدم! ▪️شهید ناصر بشنام در ۲۳ تیر امسال توسط قاچاقچیان مسلح همراه، با دو نفر از همکارش در کهنوج به شهادت رسید. 💔
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 بی‌عدالتی در فضای مجازی یعنی انتشار تهمت، دروغ و سخن بدون علم 🔻رهبرانقلاب: عدالت فقط در تقسیم اموال و ثروت نیست؛ عدالت در همه‌ چیز است؛ امروز در فضای مجازی انسان گاهی اوقات بی‌عدالتی مشاهده میکند؛ خلاف میگویند، تهمت میزنند، دروغ میگویند، قول بغیر علم میگویند؛ اینها بی‌عدالتی است، اینها نباید انجام بگیرد. یاد بگیریم، عادت کنیم که عادلانه با مردم رفتار بکنیم؛ عادلانه. ۱۴۰۰/۸/۲ 📥 دریافت مجموعه 👇🏼 https://khl.ink/f/48898
🌟 بسم الله الرحمن الرحیم ✍ وقتی شیطان، حمله می‌کرد و ترس از دشمنی و مکرش، امام سجاد علیه‌السلام را احاطه می‌نمود؛ هفدهمین دعا از صحیفه سجادیه، ذکر زبان و قلبشان بود. چند جرعه از آنرا باهم بنوشیم 👇 ⚡️ اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْ لَهُ فِی قُلُوبِنَا مَدْخَلًا، خدایا، درِ قلب ما رو بروی شیطان باز نذار، ⚡️وَ لَا تُوطِنَنَّ لَهُ فِیمَا لَدَینَا مَنْزِلًا. و در قلب ما، براش محل اقامت درست نکن. ⚡️ اللَّهُمَّ وَ مَا سَوَّلَ لَنَا مِنْ بَاطِلٍ فَعَرِّفْنَاهُ، خدایا هر چیز غلط و باطلی رو که برامون زیبا جلوه میده، بهمون بشناسون، ⚡️وَ إِذَا عَرَّفْتَنَاهُ فَقِنَاهُ، و وقتی شناسوندی، ما رو از (ابتلا بهش) حفظ کن. ⚡️وَ بَصِّرْنَا مَا نُكَایدُهُ بِهِ، و به ما یاد بده، چجوری با مکرش مبارزه کنیم! ⚡️ وَ أَلْهِمْنَا مَا نُعِدُّهُ لَهُ، و به ما الهام کن چجوری برای مقابله باهاش آماده بشیم. 💫 دعای هفدهم صحیفه‌ی سجادیه ※ دریافت کامل متن و شرح دعا
[ ]🔗 📌_اولین وظائف مسئولین ابراهیم در گروه چریکی اندرزگو مسئولیت داشت. از همان ابتدا در هر سه وعده با صدای بلند اذان می‌گفت و نماز جماعت را برپا می‌کرد و در کمک به نیازمندان و امر به معروف از همه زودتر اقدام می‌کرد تا شامل این آیه از کلام خدای خوبش باشد: «همان کسانی که هرگاه در زمین به آن‌ها قدرت ببخشیم، نماز را بر پا می‌دارند و زکات میدهد و امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند، و پایان همه کارها از آن خداست!» [حج،41] 💯