eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
388 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂کلام_شهید🕊 خدایا!! 🔹می‌گویند؛ بزرگ ترین شڪست ازدست دادن ایمان است. 🔹بصیرتے بہ من عنایت ڪن! ڪہ دراین روزهای سخت امتحان روزگار، شرمنده ے شهدانشوم💔 🕊↳@bashohadat
🥀 باید‌بہ‌خودماݧ‌بـِقبولانیم‌ڪہ‌درایݧ‌زماݧ‌ بدنیا‌آمده‌ایم وشیعہ‌هم‌بدنی‌آمده‌ایم؛کہ‌مؤثردر‌تحقق‌ظھور‌مولاباشیم وایݧ‌همراه‌بامشڪلات،مصائب،سختے‌ها غربت‌ها‌ودورے‌هاست وجز‌ بافدا‌شدݧ‌محقق‌نمیشود‌حقیقتا...🌱 🕊 ‌ 🕊↳@bashohadat
# حتمابخون💔 7️⃣معنای ۷ سال رو کی خوب ميفهمه؟ دانشجوهای پزشکی👨🏻‍⚕ 4️⃣معنای ۴ سال رو کی ميفهمه؟ بچه های کارشناسی👨🏻‍🎓 2️⃣معنای ۲ سال رو کی خوب ميفهمه؟ سربازها💂🏻‍♂ 1️⃣معنای ۱ سال رو کی خوب ميفهمه؟ پشت کنکوری ها🎓 9️⃣معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟ مادری که چشم به راه تولد نوزادش است🤰🏻 1️⃣معنای ۱ ماه رو کی خوب ميفهمه؟ روزه داران ماه مبارک رمضان🍔 1️⃣معنای ۱ روز رو کی خوب ميفهمه؟ کارگران روز مزد👨🏻‍🌾 1️⃣معنای ۱ دقيقه رو کی خوب ميفهمه؟ اونايی که از پرواز جا موندند✈️ 1️⃣معنای ۱ ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟ اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند🚗🚶🏻‍♂ 1️⃣معنای ۱ دهم ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟ مقام دوم تو المپيک🥈 ⏱️معنای لحظه را چه کسی درک میکنه؟ کسی که دستش از دنیا کوتاهه⚰ ⭕ اما‼️ معنای ۱۱۸۱ سال تنهایی را فقط اون آقایی میداند که منتظر است تا شیعیانش برای آمدنش خود را آماده کنند و بدانند که گناهانشان ظهور را به تأخیر می اندازد.😔 🍃 🕊↳@bashohadat
-💔🕯- ما‌بیخیالِ‌سیلی‌مادࢪ‌نمے‌شویم! با‌قنفذ‌ومغیره‌برادر‌نمے‌شویم(: "شھادتِ‌مادࢪ‌تسلیٺ‌باد🖤" . . | ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🥀➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
. . فقط داد مے‌زد : - علے ࢪو تنھا نذاࢪ😓🖐🏻! بربال‌شھدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . مادࢪم😔! رفتۍ‌و‌دنیای‌من‌جہنم‌شد🥀(: 🖐🏻🖤 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🥀➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎ ‌‎‎‎
عاشقی را به خون دل وضو کن ... ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🥀➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
💌🕊 . . . ☝🏽 یہ ڪلمہ . . . 🤔 میخواے شھید بشے ؟ 😌 تشریف ببر اینجا 👇🏽 @𝑩𝑨𝑺𝑯𝑶𝑯𝑨𝑫𝑨𝑻 🙂 مطمئن باش خـوب جاییو انتخاب ڪردۍ❕
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
💌#عاشق_خآص🕊 . . . ☝🏽 یہ ڪلمہ . . . 🤔 میخواے شھید بشے ؟ 😌 تشریف ببر اینجا 👇🏽 @𝑩𝑨𝑺𝑯𝑶𝑯𝑨𝑫𝑨𝑻 🙂 مطمئن
چقدر فور کردن این پست زیباست...🍃🌱 یه هفته دیگه جستجوی عمومی میزنم ببنیم چنتا همسایه داریم😍 اگر اینو فور کنید حمایتتون میکنیم😉
با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✫⇠قسمت :6⃣0⃣2⃣ از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. ادامه دارد...✒️ ✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣ برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣ حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه