🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت بیستم
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم …
قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم …
اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش …
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم
خنده اش گرفت …
شوخی می کنی؟
یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد …
شوخی نمی کنی …
- چرا استنلی؟
چی شد که همه اش رو خرج کردی؟
ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم
مکث عمیقی کرد …
شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟
- برای من گفتنش … خیلی سخته … اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود …
پس تو هم بهم یه قولی بده … هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی …
کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه …
به زحمت بغضش رو قورت داد … با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم … تا بعد خدا بزرگه…
اون شب تا صبح توی مسجد موندم … توی تاریکی نشسته بودم …
- خدایا! من به حرفت گوش کردم …
خیلی سخت و دردناک بود …
اما از کاری که کردم پشیمون نیستم …
کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم …
اما نمی دونم چرا دلم شکسته … خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن … به ما کمک کن تا من رو ببخشه و به قلبش آرامش بده ...
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم … رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست …
اون اولین خانواده من بود … کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه … خیلی می ترسیدم …
نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم …
بالاخره مراسم شروع شد … بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن … چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند …
هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد … کنارم نشست… و خوندن خطبه شروع شد …
همه میومدن سمتم … تبریک می گفتن و مصافحه می کردن … هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم … بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود …
حتی اگر بهشتی وجود نداشت …
قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم …
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد… دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد … داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت … ماشاء الله …
گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت …
دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود … .
🍁شهید طاهاایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت نوزدهم
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم …
اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود
پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد …
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد …
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود …
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود …
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود …
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود …
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم …
لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم …
به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش …
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم …
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد …
گریه ام گرفته بود …
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید …
همون جا نشستم کنار خیابون …
سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
سرم رو آوردم بالا …
زل زدم توی چشم هاش …
چقدر گذشت؛ نمی دونم …
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
می خوای ببرمت یه جای خوب؟
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم
تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد …
اینو پسر قشنگ بهم داده …
پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم …
یه بار با محبت صدام نکردی …
حالا که …
بهم میگی پسر قشنگ …
نماز مغرب رسیدم مسجد …
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم …
یهو حواسم جمع شد …
خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم …
نفسم بند اومد …
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ …
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت هجدهم
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود …
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد …
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم …
با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟
هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود …
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد …
نفسم بند اومده بود …
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم …
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد …
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره …
زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم …
گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد …
از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم …
گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود …
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه …
بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست …
و صدای گریه جمع بلند شد ...
تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم…
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه …
همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت …
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم …
- خانواده انتخاب ما نیست …
پدر و مادر انتخاب ما نیست …
خودتون کی هستید؟
الان کی هستید؟
تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته …
از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟
🍁شهید طاهاایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت بیست ویکم
اولین صبح زندگی مشترک مون …
بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت …
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم …
حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود …
بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم …
صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم …
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت …
و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ..
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ …
چه اتفاقی افتاد؟
من کاری کردم؟
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … .
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …
- حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی …
تو رحمت خدایی حسنا …
دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت …
دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم …
قصد داشتم برم دانشگاه ...
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ...
مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ...
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ...
با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ...
برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
🍁شهید طاهاایمانی🍁
❇️پایان❇️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شهیدانه♥️
جوࢪیزِندگیڪُن🌍
ڪهخُداعاشِقتبِشه♥️
اگهخُداعاشِقتبِشه🌱
خوبتوࢪوخَریداࢪیمیڪُنه..🕊
.
#شهیدمحسنحججی..✨
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🥀➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🌹چهار صباحی زنده ایم ،آخر هم از دنیا می رویم ،در این چهار صباحی مرتب به وسیله خدا آزمایش می شویم، و هر لحظه و هر ثانیه ی عمر ما آزماش است،
شکست هست ،
پیروزی هست ،
سختی هست ،
راحتی هست ،
همه چیز هست، ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزماش خداست...
"شهید محمدابراهیم همت"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🥀➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
ط.آقا خانم نخون،نخون که اگه خوندی باید کپی کنی، منم خوندم مجبور شدم کپیش کنم.😅
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخون😒
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخونیا😡
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عجب آدمی هستیا..!!😐
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.......
............
.......
..
.
.
.
.
.
.
.
👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
👉
............................👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخون دیگه😭😢😭
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی دلت میخوادبخونی باشه👇
.
.
.
.
.
.
.
.
بروپایین👇👇
.
.
.
.
.
.
.
اره بروعزیزم👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
👇اینم مطلب👇
.
*♡برچهره دل ربای محمد (ص) صلوات..اگه این پیامو تو گروه دیگهه نذاری تاآخ عمر مدیونی♡😍😍😍😍😍*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
‼️سلام همه سریع بخونن و پخش کنن👌🏻
ابتکاری شگفت انگیزه😃
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
وآن را برای ده نفر پست بکن
درمدت یکساعت...
میلیونها صلوات ودرود درمیزان حسناتت ثبت خواهدشد👏🏻👌🏻
نگو نت ندارم..کاردارم..مشغولم.. ولش کن...!!!?
‼️این صلواتهای میلیونی روز قیامت توراشفاعت خواهدکرد🥰🥰
معرفیشهید❤️
سردارشهیدسیدابراهیمجنابان
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🥀➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
سه³کلیدمهمبرایرهاییانسان؛
توڪل یعنے:
اجـازه بدهے خـداوند خـودش
تصمیم بگیرد !
تو فقط دعا ڪن و پیشاپیـش
شاد باش و ایمان داشته بـاش
که خــداوند دعایت را بــزودی
مستجاب مےڪند!!
چـــون خـــداونـــد به انـــدازه
آرزویــت ، ڪـه بـــه انــــدازه
امیـــد و اطـمیــنــان تـــوست
ڪه مےبخشد.
|@torang13⇦