آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دهم با موتور تصادف کرده بود . پایش شکسته بود و آتل بسته بود
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت یازدهم
کله اش داغ شده بود .چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار تا چیز دیگه*😅🤩
_کلکسیونی از فعالیت های مختلف و غیر مرتبط به هم ._ 😍
آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم.🤩
با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا
~آنجا من گزارشی از فعالیت های موسسه ی شهید کاظمی دادم~😍
به آقا گفتم :ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده ایم
توی دبیرستان ها ، مصلاهای نماز جمعه ،🕌
گلزار های شهدا و جاهای دیگر .
مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند
😌☺️
و بسیار کتاب خریده اند.
آقا خیلی خوشش آمد*
*خیلی تعریف کرد از این کار* .
*حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشر ها هم این کار را بکنند .😍🥰🤩
~وقتی آمدم نجف آباد، بچه های موسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرف ها را زده~😎
*محسن تا صحبت هایم را شنید ،همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت :آقا من دیگه نه کلاس رباتیک می رم نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه*😳
_میخوام برام تو کار کتاب . میخوام همه ی وقتم رو بزارم بدا اون_ 😌.
*مکثی کرد و بعد خیلی معنا دار گفت :آقا گفته !*
برگرفته از کتاب حجت خدا
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت یازدهم کله اش داغ شده بود .چند وقتی بود که زده بود توی کار ر
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت دوازدهم
هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد بر پا شده بود 😍
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.😍
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران
چون دوست دور با موئسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم ،میدانستم محسن هم از بچه های آن جاست .😌
برای انجام کاری شماره ی تلفن موئسسه را احتیاج داشتم .😁
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن . گفتم ببخشید شما شماره ی موئسسه ی شهید کاظمی رو دارید؟🤔🧐
محسن یک لحظه سرش را بالا آورد. نگاهی بهم کرد دستپاچه و هول شد .با صدایی ضعیف و پر از لرز گفت :ببخشید خانم .شما غم عضو موئسسه اید🧐🤔؟
گفتم :بله😅
چند ثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت .سرش را بیشتر پایین انداخت .بعد هم شماره را نوشت و داد دستم
از آن موقع ، هر روز من و محسن ،توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدم.🤭
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کداممان می رفتیم توی غرفه مان😅😆 .
با این که سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگر فرار کنیم🧐
اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم
با این وجود ته او و نه من جرات بیان این حس را نداشتیم .
یکی دو روز بعد ،که توی غرفه بودم ،پدرم بهم زنگ زد و گفت :زهرا یه خبر خوب.توی دانشگاه بابل قبول شدی .حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. 😍😌😇🤩
گوشی را که قطع کردم نگاهم بی اختیار رفت غرفه ی برادران یک لحظه محسن را دیدم .متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است .
سرش را با ناراحتی پایین انداخت☹️
موقع رفتن بهم گفت : دانشگاه قبول شدید؟🤔
گفتم :بله .بابل 😍
گفت:میخواهید برید؟🤔
گفتم بله حتما 🤩
یکدفعه پکر شد .مثل تایری پنچر شد . توی خودش فرو رفت. حالاتش را فهمیدم 🙁
فردا یا پس فردا رفتم بابل برای ثبت نام .نمیدانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ،هیچ ارام و قراری نداشتم ،همه اش تصویر محسن از جلوی چشمانم را میشد
هر جا میرفتم محسن را می دیدم. حقیقتش نمی توانستم خودم را گول بزنم .ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم .احساس میکردم دوستش دارم❤️
برای همین ،دوست روزی که بابل بودم توی خلوت خودم اشک می ریختم. انگار نمی توانستم دوری از محسن را تحمل کنم .بله خره طاقت نیاوردم .زنگ زدم به پدرم و گفتم :بابا انتقالی ام رو بگیر میخوام بر گردم نجف آباد،.
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دوازدهم هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت دوازدهم
هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد بر پا شده بود 😍
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.😍
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران
چون دوست دور با موئسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم ،میدانستم محسن هم از بچه های آن جاست .😌
برای انجام کاری شماره ی تلفن موئسسه را احتیاج داشتم .😁
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن . گفتم ببخشید شما شماره ی موئسسه ی شهید کاظمی رو دارید؟🤔🧐
محسن یک لحظه سرش را بالا آورد. نگاهی بهم کرد دستپاچه و هول شد .با صدایی ضعیف و پر از لرز گفت :ببخشید خانم .شما غم عضو موئسسه اید🧐🤔؟
گفتم :بله😅
چند ثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت .سرش را بیشتر پایین انداخت .بعد هم شماره را نوشت و داد دستم
از آن موقع ، هر روز من و محسن ،توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدم.🤭
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کداممان می رفتیم توی غرفه مان😅😆 .
با این که سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگر فرار کنیم🧐
اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم
با این وجود ته او و نه من جرات بیان این حس را نداشتیم .
یکی دو روز بعد ،که توی غرفه بودم ،پدرم بهم زنگ زد و گفت :زهرا یه خبر خوب.توی دانشگاه بابل قبول شدی .حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. 😍😌😇🤩
گوشی را که قطع کردم نگاهم بی اختیار رفت غرفه ی برادران یک لحظه محسن را دیدم .متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است .
سرش را با ناراحتی پایین انداخت☹️
موقع رفتن بهم گفت : دانشگاه قبول شدید؟🤔
گفتم :بله .بابل 😍
گفت:میخواهید برید؟🤔
گفتم بله حتما 🤩
یکدفعه پکر شد .مثل تایری پنچر شد . توی خودش فرو رفت. حالاتش را فهمیدم 🙁
فردا یا پس فردا رفتم بابل برای ثبت نام .نمیدانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ،هیچ ارام و قراری نداشتم ،همه اش تصویر محسن از جلوی چشمانم را میشد
هر جا میرفتم محسن را می دیدم. حقیقتش نمی توانستم خودم را گول بزنم .ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم .احساس میکردم دوستش دارم❤️
برای همین ،دوست روزی که بابل بودم توی خلوت خودم اشک می ریختم. انگار نمی توانستم دوری از محسن را تحمل کنم .بله خره طاقت نیاوردم .زنگ زدم به پدرم و گفتم :بابا انتقالی ام رو بگیر میخوام بر گردم نجف آباد،.
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت سیزدهم
از بابل که برگشتم ،نمایشگاه تمام شده بود .یک روز مادرم بهم گفت :زهرا،من چند تا از عکس های امام خامنه ای رو لازم دارم .از کجا گیر بیارم؟😅🤔
بهش گفتم مامان بزار از بچه های موئسسه بگم که چجور میشه که یه اش کرد .
قبلا توی نمایشگاه ،یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره ی محسن را یک طوری به دست آورده بودم .😁😅
پیام دادم براش.برای اولین بار .نوشت شما؟جواب دادم خانم عباسی هستم .کارم را بهش گفتم و او هم راهنمایی هم کرد .😊😁☺️
از آن موقع به بعد ،هر وقت کار خیلی ضروری در باره ی موئسسه داشتم ،یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم .
تا این که یکروز هر چه تماس گرفتم گوشی اش خاموش بود .😳😟
روز بعد تماس گرفتم باز گوشی اش خاموش بود !نگران شدم.😔😩
روز بعد و روز بعد و روز های بعد هم تماس گرفتم اما باز گوشی اش خاموش بود.دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم. 😭😟
دل توی دلم نبود .فکری شده بود که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛با این که با او هیچ نسبتی نداشتم 😔
آن چند روز اینقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب !
نمی توانستم به پدر یا مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم تا این که یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😱
به هر طریقی که شده بود شماره ی منزل بابای محسن را ازشون گرفتم .
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه ،تماس گرفتم منزلشان .
مادر محسن گوشی را جواب داد گفتم آقا محسن هست؟ گفت: نه.شما؟
گفتم :عباسی هستم از خواهران نمایشگاه لطفا بهشون بگید با من تماس بگیرن .
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت .صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغزم ترکید و شروع کردم به گریه❤️😭.
پرسیدم :خوبی؟گفت:بله.
گفتم همین برام مهم بود.دیگه بهم زنگ نزن !
گوشی را قطع کردم .یک لحظه گفتم وااای خدایا!نن چی کردم؟ چه کار اشتباهش انجام دادم! با این وجود بیش از هر موقع دلم برایش لک میزد. محسن شروع کرد به زنگ زدن به من .گوشی را جواب نمی دادم😢.
پیام داد :زهرا خانم ترو خدا بر دارید .
انقدر زنگ ز و زنگ زد که گوشی را بر داشتم بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس میکنم این تماس های ما داره گناه آلوده میشه .لحظه ای سکوت کرد و گفت :برا همین میخوام بیا خوا ستگاریتون .
اشک ها و خنده هام توی هم قاطی شده بود !از خوش حالی داشتم بال در می آوردم . داشتم از ذوق میمردم. میخواستم داد بزنم....
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
چالش داریم🦋
🍬🍹نوع: قاطے🍬🍹
🍭🍦ظرفیت: هر چی بیشتر بهتر🍭🍦
🍫☕️جایزه: برنده میفهمه ☕️🍫
🍯🐝زمان:ساعت ۱۸🍯🐝
🥗🥒توسط: مدیر 🥗🥒
🍪🥛شرطش این که باختی لفت ندی 🍪🥛
ایدی√👇
@Mesl_zeynab
کانال معرکمون♡↻⇩
@hamsafareshahida
سرمو بزارم رو دامانتون :)
و شما ؛ محڪم منو بگیرید تو آغوش 💔
بعد آروم از گوشہۍ چشم . .
بہ اشڪام ڪہ یکۍ یکۍاز رو
صورتم سر میخوره و میوفتہ
رو پاهاتون خیره بشم :)💔
یھو مثلا !
با اون صداۍ قشنگتون . .
بگید چته دلبندم :)؟
چیشده عزیزم :)؟
تو منِہ صاحب الزمانو دارۍ !
کافے نیست برات ؟
تو نور دوعینِ منـے . .
بس نیست برات ؟
من حواسم بھت هست :)
مراقبتم . . میبینمت . . پیشتم . .
دلت تنگ میشہ گریہ میکنـے ؛
منم پا بہ پات بغضام اشڪ میشہ:)))💔
دیگہ چی میخوای ؟!
دستتو بکشے رو سرم . .
نوازشم کنی . .
و برا حالِ دلم ؛ قرآن بخونی💔!
منم !
در حالے ڪہ از شدتِ گریہ همہ
ساختموناۍِ وجودم میلرزه . .
و هق هق قصد جونمو کرده . .
بگم بابا دیگہ نریدا :)))💔
بمونید پیشم خب :)))؟
تو بہ من خیره شوۍ ؛ من بہ تبسم هایت
خنده بر روۍِ لبت یکسره باشد ڪافیست :)
من این شبا هے دارم میام درِ خونت . .
چون میخوام وقفت باشم ؛
چون میخوام مالِ تو باشم ؛
میام درِ خونت . .
چون خستم :)
چون درموندم !
چون دلم فقطو فقط ؛
تو گریہ هاش اسم تو رو صدا میزنہ :)💔
مهربونپروردگارم :)
من هے میام درِ خونت . .
چون تو این دنیا ؛
فقط تو رو دارم برا روحِ واموندم . .
چون فرارۍ ام از گناهو از
خودمو از این دنیا :)💔
بہ گناهام نگاه نکن !
بہ بدیام نگاه نکن !
مشتی :)
بہ دلم نگاه کن 💔
بہ دلـے نگاه کن کہ حبس شده
تو سیاهچالِ گناه . .🚶🏾♂!
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بہ گناهام نگاه نکن ! بہ بدیام نگاه نکن ! مشتی :) بہ دلم نگاه کن 💔 بہ دلـے نگاه کن کہ حبس شده تو سیاه
بہ چشمام نگاه کن کہ بغض گیر
کرده تو کاسہ ۍِ نگاهش :)💔
اللهِ من :)🧡
من فقط تو رو دارم
بندت فقط توۍِ خدارو داره . .
الھی و ربـے من لـے غیرڪ :)!
خدایا حالا همین بندت اومده بگہ
توان ندارھ ؛ نمیتونھ . .
ناتوانہ تو ترک گناهاۍِ لعنتے کہ داره
پیرش میکنہ :))💔
نمیتونہ مقابلِ وسوسہ هاۍِ این
نفسِ خراب مقاومت کنہ . .
این بنده اۍ کہ فقط تو رو داره . .
اومده بگہ شاید نتونہ خودشو نجات بده !
ولـے تو میتونے . .
#تومیتونـےنجاتشبدۍ:)))💔
خببریمسراغِاعمال ؛
بهرسمِهرشببرینیهوضومشتی
بگیرینبیاینکهشروعکنیم . .
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
خببریمسراغِاعمال ؛ بهرسمِهرشببرینیهوضومشتی بگیرینبیاینکهشروعکنیم . .
تاوضونگیرینکهشروعنمیکنم😅!
پاشینتنبلینکنین . .