🌹﷽🌹
#ناحله
#پارت_دویست_سی_سه
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ..؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید
اون از اولین برخوردتون اینم از الان
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم
حلال کنید یاعلی
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره
بنده ی خدا گناه داشت
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد
انگار منتظر بود همینو بگم
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود
یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم
+خیلی خوب
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ...
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده
اون زمان نوزده سالم بود
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم...
🌹﷽🌹
#ناحله
#پارت_دویست_سی_چهار
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
ــــــــــــ
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
🌹﷽🌹
#ناحله
#پارت_دویست_سی_پنج
#پارت_آخر
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
✏️#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیسیمچیعشقــ 🌱
شهید محمد (مرتضی) عبداللهی ...
کسانی که رمان ناحله رو خوندن
این فیلمو حتما ببینن!!!
حال و روز شخصیت فاطمه و خیلی از همسران شهدا توی این فیلم خلاصه میشه... 🙃
حتما حتما دنبال یه بیوگرافی از شهید عبداللهی باشید تا متوجه سوپرایز مون بشید🙄😍😭
دوستان عزیز رمان زیبای ناحله هم به پایان رسید.
ان شاءالله از شنبه رمان زیبای سه دقیقه درقیامت رو بارگزاری میکنیم.
•○|🌻🔐
•
•
#فلسفہحـرامبُودننگـاھبہنامَحْرم
ازعالمےسوالشد:
چھاشڪآلےداردڪھانسـاݩـِبھجنـسمݗالڣ
نِگـآھڪنـدولڊّتببرد¿¡
پاسخ :
نگـآھݕہحسـنڄَمـآلجِنسمـخالڣۻرࢪهــآیےداࢪد
ڪھبہطۅرخلاصہاشـآرھمےشَۅد『📻』
🕸می بینیمی خواهیبهوصالشنمی رسی دچارافسردگیمیشوی🤕
☁️می بینیشیفتهمیشویعیبهـارانمیبینی ازدواجمیکنیطلاقمیدهی🔓
🕸میبینیدائمبهاوفکرمی کنی💭
ازیادخداغافلمیشویازعبادتلذتنمیبری⃠➰
☁️میبینیباهمسرتمقایسهمیکنی
ناراحتمیشویبداخلاقیمیکنی🍂
🕸میبینیلذتمیبریبهاینلذتعادتمی کنی
چشمچرانمیشویدرنظردیگرانخوارمیگردی🙁
☁️میبینیلذتمیبریحبخدادردلتکممیشود ایمانتضعیفمی شود🖇⃟⃟⃟⃟⃟🔗
🕸میبینیعاشقمیشویازراهحلالنمیرسی
دچارگناهمیشوی🔥
لــذااِسلآمدریڪڪلمھمےگوید:
#نگاهتراازجنسمخالفنگاهدار
|🌻|↫ #فلسفه
ــــــــــــــــــــــــــــ‹🛵›ــــ
┈••✾•🌸💖🌸•✾••┈
#دورهےخودسـٰازے
امنیت یعنی:
اسرائیل ایرانو تهدید به جنگ کرده
۷۰٪ ایران کلا متوجه نشدن
۳۰٪هم دارن با خبر جوک میسازن😁
✌️🇮🇷
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی🌹
یادت نرود همیشه فردایی هست
در قلب کویر آب گوارایی هست
گر موج زند جهان ز نامردیها
نومید نباش،عزیز زهرایی هست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ_وفرجنابه
✋سلام بر قطب عالم امکان☀️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
‹🖇📕›
•
❬رَفتوغَزلمچَشمبِھرٰاهشنِگرٰانشُد
دِلـشورھ؎ِمٰابود . .
دلـٰارامِجھٰانشُدシ❁︎••!❭💔
#حاجقاسممونシ🌱-
🌿 ⃟♥️¦⇢ #شہیدانہ
🌿 ⃟♥️¦⇢ #مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•『💭🕊』•
-
بفࢪمآییدصبحآنہ
دࢪسنگࢪۍبههمینسآدگۍ
ݪوݪہتآنڪۍستونشده
ونآیلونۍسقف؛
تآزیࢪبآࢪآننمآنند . . .!
مࢪدآنبۍادعآ•🌱•
-
🖇 ⃟💭¦→ #شهیدانھ
🖇 ⃟💭¦→ #مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•📎🦋
دلت که گرفت...!
قرآن رو بردار، بسم الله بگو📿
و یه صفحهاش رو باز کن، بگو
خدایا یکم باهام حرف بزن تا
آروم شم😌🌱
#خدا_جونم💛
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
اگر هنگام سختی ،
با تعجب از
خود میپرسید
پس "خدا کجاست" ؟!
به یاد داشته باشید
که همیشه یک معلم
هنگام گرفتن آزمون ،
"سکوت" میکند...😇
#خاص.فقط.خداست☝🏻❤
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
ـ عآشقیبلدی؟!
ـ میدونیچطوریبایدعاشقیکنی(:؟
بلدیازدُنیآتدلبکنی؟!^^
میتونےچشموزبونُقلبتو
همھروبزنیبہنامیهنفر . . .
وبراشعاشقیکنی؟!
ابراهیمهادیرومیشناسی؟!
صدرزادھ؟!
ازکدومشونبگم؟!🌱'
ـ میدونیمعشوقشونکیبود…چیبود؟!
یھجنسِنآب..عشقخالص":)♥️🌿
رفیقِمن :
'سعیکنیجوریزندگیکنےکهـ
خداعـاشقتبشهـ؛اگہخُداعاشقتبشہ،
خوبتوروخریداریمیکنھ((:🕊
«💔🥀»↫ #شهیدانہ
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
』•
-
نمۍدآنم
شایدلبخندهآیتآن
تسبیحذکر
خُدآوندبود
کهاینگونہ
دلنشینمآندهاست . . .!
شھدآهࢪگزازیآدمآننخوآهیدࢪفٺ . . .!
-
🎋 ⃟🌿¦→ #شھیدآنہ
🎋 ⃟🌿¦→ #مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
[🔗📞]
ناگھآن باز دلم یادھ تو افتاد شڪست...💔
|•📓📞•| #حاجے
ــــــــــــــــــــ[•°🔗•°]ــــــــــــــــــ
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
••• ♥️⃝🕊••
آسمونيشدننہبالمیخواد💔
ونہپر.
دݪيمیخواد
بہوسعتخودآسمون.
مࢪدانآسمونيباݪپࢪوازنداشتن
، تنہابہندايِدݪشون
ݪبیڪگفتندوپࢪیدن•••
#شهیدانہ 🌿
#مدیر_Zahra 🌿
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
••• ♥️⃝🕊•• آسمونيشدننہبالمیخواد💔 ونہپر. دݪيمیخواد بہوسعتخودآسمون. مࢪدانآسمونيباݪپࢪوازند
میشودتنهایڪبغلدیگر
مهمانمنباشۍ؟!💔
#مدیر_Zahra
[•⛓♥️•]
بہ مآدر قول دادهـ بود!!
بر می گردد...
چشـممادر
ڪہبہ اسٺخوان هاے
بی جمجمہ افتاد لبخـند ٺلخی زد
و گفـٺ :
بچـہ م سرش می رفٺ
ولی قولش نمی رفـٺـ(:💔...
ـ ــ ــ ـــ❁ـــ ــ ــ ـ
🔗|↫ #شهیدانه
🔗|↫ #مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•|♥|•
میخواستیم بابڪ و اذیت ڪنیم
هم تو غـذاش هم تو نوشابش
و پـر فـلفل ڪردیم غذارو خورد دیـد تنده میـخواست تحمل ڪنه بـزور با نوشابه بخوره.
نمیدونست تونوشابش همفلفل داره
نوشابه رو سرڪشید یهو ریخت بیرون
قیافش دراون لحـظه خیلی خـنده دار شدهبودهمه ماترڪیدیم ازخنده خودشم میـخندید
و بابڪ هیچوقت اینڪارمونو تلافی نڪرد
#شهیدانھ 🌱
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
هدایت شده از آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
🕯 🖤 🕯
ختمزیارتعاشورابهمناسبتچهارمین
سالگردشهیدمدافعحرمبابکنوری
هریس(غزالامامرضا)🦋
تعدادزیارتعاشوراییکهتا
1400/8/27(سالروزشهادتِشهیدبابک نوری
اجرتونباشهید🥀
میخوام بازم بترکونید هاااا🤩🤩🤩
تعداد زیارت عاشورا ی خوانده شده را ب این ایدی بفرستید، عجله کنید ✨🍃🦋
@Zahra_Soleymani1384