eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
386 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت⁉️ لبخند زد وگفت: این باطریه نباشه قلبم کار نمیکنه❣️
شهید مدافع‌حرم: عبدالرضا مجیری تاریخ تولد: ۲۲ مرداد ۱۳۵۳ محل تولد: خمینی‌شهر،اصفهان تاریخ شهادت: ۲ آذر ۱۳۹۴ محل شهادت: حلب،سوریه نحوه شهادت: درگیری با گروهک تروریستی داعش محل مزار شهید: جنت‌الکریم خمینی‌شهر شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🥀
خون‌_نوشتہ🥀 من اگہ بخوامـ فکر ڪنم به دخترے در این وقت فکر نمیڪنم... چون عڪساشون در فضای مجازی بیشتر از نمازاشونه...!:) پس وصیتم به شما اینه.. خواهرا! در ڪارها و حیا و عفتتون .•زیــنبے•. باشین...💚🖐🏻 •|برشے‌از‌وصیٺ‌نامہ شهید احمد‌مشلب♥️🍃
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💭 من چیکار کنم غیبت نکنم؟ چیکار کنم نمازم به تاخیر نیفته؟ چیکار کنم گناه نکنم؟ 👈🏻 این سوال‌ها غلطه! 🔻یه سوال دیگه‌ای رو باید هر شب از خودت بپرسی ..
📡 انگلیس به‌دنبال ممنوعیت ارسال پیام بزرگسالان به کودکان🚫 🔹نگرانی از اثرات سوء شبکه‌های اجتماعی بر روی کودکان در انگلیس تا بدان حد افزایش یافته که مقامات این کشور به دنبال ممنوع‌کردن ارسال پیام مستقیم توسط بزرگسالان هستند. 🔹مدیر اجرایی سازمان تنظیم مقررات رسانه‌ای انگلیس موسوم به آفکام، هشدار داده افرادی که بی‌اعتنایی کنند باید مجازات شوند. 🔹داوز گفته پلتفرم‌هایی مانند اینستاگرام و تیک‌تاک باید بازمهندسی شوند تا بتوانند از جوانان محافظت کنند. قرار است با وضع قوانینی در سال ۲۰۲۳ برای حفاظت از کودکان و نوجوانان برنامه‌ریزی شود. ♨️ ⚠️
در ناشناس گفته بودید بیشتر رمان بزاریم😊اگر بخوایم بیشتر رمان بزاریم کانال شلوغ میشه و رمان ها قاطی میشه☺️برای همین هرکس میخواد رمان های بیشتری بخونه تشریف بیاره کانال به وقت مدافعان حرم💕 در خدمتیم بیشتر رمان ها اونجاست و میتونید کلی رمان عاشقانه مذهبی و مذهبی در ژانر های دیگه مطالعه کنید😁@modafe_1335 در ضمن مدیر هر دو کانال یک نفر هست @modafe_1335 لینک کانال
•.🌿•° قیامت، یہ چـیـزی هـم هســـت، بہ اسمِ کنار رفتنِ پرده و آشکار شدنِ اعمال ها... .. ..
🌿 🌹 ادمین💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ×مم...ممکنه ، تشنج کنه ... با بُهت گفتم +تو مطمئنی؟ ×آ...آره. آیه در حالی که گریه می کرد گفت ×حالا چی کار کنیم ؟! +نمیدونم... یعنی واقعا نمیدونم ... دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم +لعنتی. نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و سریع از اتاق اومدم بیرون. خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم. فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم. به سمت در خروجی راه افتادم ، که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ... توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد... دستی به سر و صورتم کشیدم ... و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ... جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ... پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه، قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم. آروم در اتاق رو باز کردم... با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم. دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ... به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم... +آیه جانم . دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند. ×جانم داداش . +جانت سلامت عزیزم. آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن... کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ... من خودم همین جا هستم . دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت ×نمازمو که خوندم... نه ، داداش گرسنم نیست . استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره. +آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن... خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد... دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ... بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم. قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن . +بسم الله الرحمن الرحیم........ به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم... در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم... بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد . چون مرغ من یه پا داشت ... &ادامـــه دارد ...... ~