eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
386 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ براۍ مبارز، بوسه‌ی تیر بر گلو، مرهم تمام خستگی‌هاست:)♥️‘ 🌷 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ ادمین🦋
4_5893078924094607312.ogg
1.5M
•.🌸•° | یا سیِّدَنا حسین«؏»:)🌱 ...| مگه میشه اسمتُ شنید و گریه نکرد... ♥️
💕 🌟حض*__*رت مااه🌙 ادمین❣️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•یہ‌استاد‌داشتیـم‌مےگفت : + اگھ‌درس‌مےخونین‌بگین‌برا‌ اگه‌‌مھا‌رٺ‌ڪسب‌مےڪنین‌نیٺٺون‌باشہ‌ براےمفید‌بودن‌دردولٺ‌امام‌زمان♥️🌱 اگہ‌ورزش‌مےڪنین‌امادگے‌براے دوییدن‌توحڪومت‌ڪریمه‌آقا‌باشھ اینجورے میشیم⇓ سـرباز‌قبل‌از‌ظهـور 'اصلامابراۍهرڪارۍڪھ‌میڪنیم‌باید هدف‌درسٺ‌ومشخصۍداشتہ‌باشیم'🥀 ادمین🌸 🕊➫¦@bashohadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رائفی‌_پور ‌‌ 📝 «توهم آزادی❕» ✂️ (برشی از نقد سریال بازی مرکب) 📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ👇🏻 🌐 t.me/Masafbox/3707 🖐🏻
بسم الله الرحمن الرحیم شماره هفت موضوع : سکوت در مقابل گناه 🌿 در روایتی است که خداوند به حضرت شعیب وحی کرد 《ای شعیب صدهزار نفر از امتت را هلاک خواهم کرد چهل هزار نفر از بدها و شصت هزار از خوبان را هلاک خواهم کرد》 🌾 شعیب عرض کرد 《خدایا اینها بد بودند اما گناه خوبان چیست》 🌿 خداوند فرمود 《این ها با اهل معاصی کنار آمدند و مداهنه کردند و به خاطر غضب من غضب نکردند》
هدایت شده از  تـڕنـج '!
با وجود مدرسه 7 ساعت بخون 📚🏋️‍♀️ خیلی زیبا و اصولی🌻 ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅ •life is Beautiful . 🌤 •Dont,Copy . ✨ •Join : . @torang13 🌻 ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
هدایت شده از  تـڕنـج '!
1_418544449.pdf
6.96M
🌻💛 🌸💕 نویسنده؛مهیاسادات هاشمی 🦋🌵 ژانر؛ ☔️💜 تعدادصفحات؛109🍓🚗 . هرگونه تشابه اسمی تصادفی‌ست 🎻🎶 🌿تـڕنـج '! @torang13
به وقت پارت گذاری....
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 + ن... نه لباس های خودت ... وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده . _ ساک تو دیگه چرا ؟! + بهت لباس بدم دیگه ! _ آخه ... + آخه ماخه نداریم . سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت. + سلام داداش . نه نخوابیدم . میگم ساکمو آوردی ؟ آره همون ... خب کجاست ؟! آره پیشمه... خب ... باشه باشه اومدم. تماس رو قطع کرد و رو به من گفت. + مروا جان من برم ساکو بیارم ... زود میام. لبخندی زدم و تشکر کردم . هووووووف . چه غلطی کردیم اومدیما ! اون از ماجرای مرتضی . اون از تصادف ... اینم از این ماجرا. گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه ! مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ... تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم. هی خدا . شانسم که نداریم ... بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد. خندیدم و گفتم . _ شیری یا روباه ؟ + شیر عزیزم شیر ! _ بابا ایول . ساکشو زمین گذاشت . + لباس های من که اندازت هستن . هر کدومو خواستی بردار . _ لباس های خودم چی ؟ + اوناها که خونین عزیزم. حالا بیا ایناها رو بپوش . مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد . –آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟ ایناها که همش مشکیه ؟! +شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم. بگیر بپوش دیگه ! –خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر. یکم حیا دارم. آیه خنده ای سر داد و گفت +ببخشید حواسم نبود. چشم الان میرم. بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل. -ممنون گلی. &ادامـــه دارد ......