فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درنگتفکرانه
استاد رائفی_پور
📝 «توهم آزادی❕»
✂️ (برشی از نقد سریال بازی مرکب)
📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ👇🏻
🌐 t.me/Masafbox/3707
#نشر_واجب🖐🏻
بسم الله الرحمن الرحیم
#به_وقت_امر_به_معروف
شماره هفت
موضوع : سکوت در مقابل گناه
🌿 در روایتی است که خداوند به حضرت شعیب وحی کرد 《ای شعیب صدهزار نفر از امتت را هلاک خواهم کرد چهل هزار نفر از بدها و شصت هزار از خوبان را هلاک خواهم کرد》
🌾 شعیب عرض کرد 《خدایا اینها بد بودند اما گناه خوبان چیست》
🌿 خداوند فرمود 《این ها با اهل معاصی کنار آمدند و مداهنه کردند و به خاطر غضب من غضب نکردند》
هدایت شده از تـڕنـج '!
با وجود مدرسه 7 ساعت بخون 📚🏋️♀️
خیلی زیبا و اصولی🌻
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
•life is Beautiful . 🌤
•Dont,Copy . ✨
•Join : . @torang13 🌻
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
هدایت شده از تـڕنـج '!
1_418544449.pdf
6.96M
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_یکم
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
چه رویی داره این بشررررر !!!
یه عذرخواهیم نمی کنه !
پسره ریشو!
بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم .
_ سلام ، خسته نباشید .
ببخشید نماز خونه کجاست ؟!
+سلام ، سلامت باشید .
انتهای همین راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
به طرف نماز خونه قدم برداشتم.
به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم.
و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود.
آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم .
توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم
و با تعجب بهش خیره شدم .
آیه بود .
توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود.
با دیدن من...
چند دقیقه توی شُک بود .
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم .
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
+مرواااااا...
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم.
احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
دوباره چشمه اشکش جوشید.
+مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم
اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم.
شگفت زده،
دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم.
-برای من گریه میکردی؟
با خنده گفتم.
_ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم.
من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم.
آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت
+به موقعش شوهرتم میدیم.
حالا کی اینجوری خیست کرده ؟
با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم
_شوهرت.
+ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم.
نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده...
خندش که بند اومد، گفت
+مروا جونم ببین.
آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه.
آقا مهدی هم....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت.
خندیدم و گفتم.
_ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته .
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
+ آره.
چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو
بالا آورد و گفت.
+ صبر کن ببینم.
آخه آراد که.....
حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه .
+ ول کن این حرفا رو دختر
بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
رو به آیه گفتم.
_ خب ساکمو بیار .
+ ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم !؟
با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم
زدم و کلافه سرمو تکون دادم.
_ ای وای !!!!
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!!
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_دوم
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_سوم
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
نمیدونستم کارم درسته یا نه !
اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه !
دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ...
ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید .
به پذیرش رسیدم.
_ سلامی مجدد .
ببخشید ساعت چنده ؟!
+ سلام.
ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه .
_ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟
+ الان ؟
_ بله ، باور کنید خیلی ضروریه .
فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم...
یعنی من الانم کارتم همراهم نیست .
میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند .
+ اجازه بدید با همکارم صحبت کنم.
خانومه به سمت اتاقی رفت ...
خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم.
به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم.
بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن.
سریع گفتم.
_ میشه ؟
+ مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟
با عصبانیت گفتم.
_ خیر ، اون شوهر من نیست !
لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند.
+ خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده.
تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده...
بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت .
× الو...
بفرمایید...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم
_ ب...ب...با...با
+مروا !!!
باز تویی؟
با گفتن کلمهی باز دلم بدجور گرفت .
ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم !
ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم.
-یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید.
+باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟
وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی.
برو از همون دوست جونات بگیر.
-و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟
بابا من دخترتم...
هم خون توام.
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن...
با بیرحمی تمام گفت.
+متوجه باش داری چی میگی !
من باید برم.
فردا یه جلسه خیلی مهم دارم.
و صدای بوق ممتد...
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
دیگه کیو دارم من ؟؟؟
آنالی ! آره آره آنالی ...
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم.
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم.
بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
+الوووو.
_الو آنالی!
+ها
تو دیگه کی هستی؟
_من...من مروام.
+که چی.
دیگه گریم گرفته بود.
_آنالی...پول لازمم...
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن.
ما یه زمانی دوست بودیماااا.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
+شماره حساب رو بخون.
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه.
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نفسمو با صدا بیرون دادم
ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم.
به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم...
درست پشت سرم ایستاده بود.
چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من
دوخته بود .
بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد .
+ این چه کاری بود کردید ؟!
دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد .
آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !!
چقدر غرورم جلوش شکسته بشه !
خدایااااا بس نیستتتتت !!!
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!!
به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست.
بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید .
_چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟
بابا منم آدمم...
وجدان دارم...
کور که نیستم می بینم !
میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید.
میدونم همش حلاله.
ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید.
+اما...
هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست.
شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟
با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم.
_نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم...
+کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره.
_اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده ....
لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم.
بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط .
روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ...
دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم !
از پدری که غرورمو شکوند ؟
از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟!
از بی اعتنایی های آنالی ؟!
از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟!
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...
با صدای لرزون رو به آسمون گفتم.
_خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟
چرا اینجوری شدم ؟
چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟
مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟
مگه توخوب نبودی ؟
چرا با من بد تا میکنی ؟
مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟
پس کو؟
یعنی...
یعنی همش دروغ بود؟
هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم...
_دیگه صبرم تمام شدههههه !!!
خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم.
خسته شدم.
از این همه درد.
از این همه خورد شدن.
از این همه کوچیک شدن...
چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟
میدونم من بنده بدی برات بودم...
اما...
اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای.
دیگه صبرم لبریز شده خداااااا...
کم اوردم...
همه میگن هستی...
وجود داری...
میبینی...
پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...
بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه...
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_ششم
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم.
آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده.
با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم.
خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
_ و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟
بابا من دخترتم ...
هم خون تو ام .
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن.
با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد...
وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد.
دنبالش راه افتادم...
حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت .
نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود !
درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم .
با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم...
این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود...
رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم.
توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ...
+خانم فرهمند.
با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد.
_سکوت...
+خانم فرهمند.
با صدای پر بغض و گرفته ای گفت
_بله؟
اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟
پس ببین.
ببین سر یه انتخاب بچگانه...
سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم...
معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده.
و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد.
سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم.
+ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته .
در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست .
ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟!
لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟
صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت
_ آ...آره
+ بسیار خب.
حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره !
پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه !
متوجه شدید ؟
+ ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه .
دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت
_ پس چرا ما نمی بینیمش ؟
+ شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟!
من چی دارم ؟
طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم.
آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟
مسلما جواب شما خیر هست .
پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟
من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم.
پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان.
اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه !
پس نیازی نداره ما ببینیمش.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
سکوت کرده بود .
+ خ...خانوم فرهمند.
احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت .
+ حالتون خوبه ؟
آروم سرشو بلند کرد ...
برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد .
_ به نظرت منو میبخشه ؟
گنگ نگاهش کردم .
+ متوجه نمیشم !
نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
_ خ...خدا رو میگم.
به نظر شما میتونم برگردم ؟
اصلا خدا منو دوست داره ؟
یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره.
خیلی گناه کردم ...
دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن .
اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد .
به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه.
+ خانم فرهمند ، آروم باشید .
بله ، چرا نبخشه ؟
فقط کافیه آدم پشیمون باشه...
از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه.
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون.
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود .
توی دلم گفتم .
گریه نکن...
ازت خواهش می کنم گریه نکن.
این اشکات داره داغونم می کنه.
تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن...
دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم...
همین که خواستم بلند بشم.
مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد .
توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید .
_ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم.
+ بفر........
با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند.
مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد.
منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم.
یعنی چی میخواست بگه ؟
گفت خیلی مهمه ...
ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما !
استغفرالله ، پناه بر خدا .
وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح.
اما.....
&ادامـــه دارد