eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
393 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [🍊ټبـ پرتقاݪۍ🍊]
اݫ اینجوࢪ پࢪوفایݪ هاۍ فیڪ میخواهۍ😻✌️ ∞همہ فکࢪ میکنن انڳاࢪ خودتے😍 منبعے اݫ ایݩـ پࢪوفایݪها✌️🤓 مطالݕ مذهبۍ😊🌱 استوࢪۍ هاۍ فیڪ هم دارھ😺❣️ https://eitaa.com/joinchat/549126241Cfeda70c31d بدو برو ببین 😌✋️☘️ کپۍبنر=حرام
هدایت شده از [🍊ټبـ پرتقاݪۍ🍊]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال بنرا✋️👇 @fOrange جهت ادمین تب @Beheshtfk جذب هامون👇🌿 https://eitaa.com/joinchat/1254883421C68ef9f8f8f بعد دو ساعت پاک بنرا ربع ساعت فعالیت ممنوع ❌
هدایت شده از [🍊ټبـ پرتقاݪۍ🍊]
یه نگاه به بنرا بکن 😌 شاید خوشت اومد و عضو شدی فقط سری چون میخواد حذف شن
•『🌷』 ‌• سعےڪنیدسڪوت‌شمابیشترازحرف‌زدن‌باشد؛ هرحرفےراڪه‌مےخواهیدبزنید، فڪرڪنیدڪه‌آیاضرورۍهست‌یانه؟! هیچوقت‌بےدلیل‌حرف‌نزنید... _شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری_
🍃🌸🍃 خوشـابه‌حال‌تویےکه‌کنارجانانے بدابه‌حال‌منے‌که‌اسیـرزندانم تودرسعادت‌محضےتویے‌که‌مےخندے منےکه‌بندگناهم‌منےکه‌گریانم 💟سلام_برادرشهیدم
°🌻|•• . •❆به‌نیّت‌بࢪادࢪشهیدمان‌میخوانیم
چرا انقدر کم شدیم؟؟😔
تا ۱۰ دقیقه دیگه ۷تا پارت رمان در انتظارعشق رو میذارم🤩🤩🤩🤩
خیر فقط به شرط اینکه دعا واسه مولا+۳ سوره توحید
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
قسمت (۴). « انتظار عشق» اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترس
ریحانة النبی: قسمت (۵) «انتظار عشق» رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت ،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم) فاطمه: چیه بابا نگاه نگاه میکنی 😁 - هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه 😢 - چقدر بد😔 ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم 😣 فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم☺️ - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟😉 فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم 😁 ( صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ - خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم😩 فاطمه: چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه: توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: چشم ( فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود ) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی ،بابات اومده - چشم الان آماده میشم
ریحانة النبی: قسمت(۶). «انتظار عشق» در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟😳 - اره بابا جون مگه اشکالی داره😊 مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن - مامان جان من با همین لباسا راحتم مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت - خوب دعوت باشن ،به لباس پوشیدم چه ربطی داره بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم ) سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست 😣 در باز شد و رفتم صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن خاله راضیه بادیدنم خشکش زد به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد ) خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم ) یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟😂 ( هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته ) اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه صدای هانیه گفتنشو میشنیدم وای خدااا خودت کمک کن 😭 از چاله دراومدم افتادم تو چاه 😭 چشمم به مهمونا افتاد همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام 😭 خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام😔» در اتاق باز شد اردلان بود بلند شدم و ایستادم اردلان: هانیه چی شده ،؟ چرا اینجوری شدی تو ! - اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟ اومد سمتم دستمو بگیره نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن ترو خدا نزدیکم نیا 😭 تر رو خدا دستتو به من نزن (اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید ) اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش
نوکراباعبدالله :): قسمت(۷). « انتظار عشق» ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده 😏 - ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ خنده داره (به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه) اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم بعد ده دقیقه که آروم شدم چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم گذاشتم سرم یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم مامان: کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت - هیچی رفتم لباسمو عوض کردم انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن من سرم پایین بود و زکر میگفتم یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم الناز: سلام هانی جون ،نمیای وسط ؟ - سلام عزیزم نه مرسی الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟ بزار کنار این چادر چاق چولتو 😂 - راهمو پیدا کردم 😊 الانم خیلی راحتم الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم 🤣🤣 -باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی ☺️ بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون رفتم کنار استخر روی تاب نشستم یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم چادرمو مرتب کردم اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا - خیلی ممنونم غذا رو ازش گرفتم اردلان رفت لبه استخر نشست اردلان: هانیه - بله اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ - اره بپرس اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟ فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم 😡 ( خندم گرفت از حرفش😄آخه همینو میخواستم بگم ) - نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش (اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت ) اردلان : نترس کاریت ندارم😅 هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره )
نوکراباعبدالله :): قسمت (۸). « انتظار عشق» اردلان: واااییی قیافشوو😂😂مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟ اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت 😁 ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم😊 این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه 😊 ( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟ - منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم ( چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم) خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟ - بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود با تعجب گفت: نوش جونت منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین همه در حال خدا حافظی کردن بودن منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرون با دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود این چند ساعت مثل یه عمر گذشت لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد بابا بود ،نشستم روی تخت - چیزی شده بابا جون ( بابا اومد روی تختم نشست ) بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری - یعنی چی بابا، من کاره بدی کردم؟ بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن ،؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن ؟ - خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن ؟ داری آینده تو سیاه میکنی - بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم 😢 بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت ،😭 یاد یه نوشته افتادم « چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد» دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد
نوکراباعبدالله :): قسمت(۹). « انتظار عشق» چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن یه پرستار اومد بالای سرم پرستار: چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست ! ( تو چه میدانی از حال دلم 😭) بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه 😢 ( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد ) بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری ( لبخندی زدم ) مرسی بابا جون دو روزی بیمارستان بستری بودم این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم اردلان: سلام مامان: سلام عزیزم خوبی ؟ - سلام ( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم) مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم (میدونستم داره بهونه میاره ) - باشه مامان جان مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه😏 اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟ - یعنی تو نمیدونی؟ تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟😒 اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟ باشه اشکالی نداره! یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟ - نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره ( اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد ) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش - خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین اردلان: چشم فعلن
نوکراباعبدالله :): قسمت (۱۰). « انتظار عشق» با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم - واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم فاطمه : چرا چی شده مگه - عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری😂 ( ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم ) فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده😍 فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده 😄 - آقا رضا رفت ؟ فاطمه: اره دیشب رفت 😔 - انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون فاطمه: انشاءالله - کی به تو خبر داد من اینجام فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی - الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری 😜 نکنه زیر آبی میری تو 🤪 - دیونه 😂 فاطمه: کی مرخص میشی؟ - احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی 😅، من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه - برو عزیزم ،مواظب خودت باش فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار. فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید 😇 اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد😊 مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری - نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه بشینین براتون چایی بریزم مامان: دستت درد نکنه دختر گلم بعد ده دقیقه بابا هم اومد - سلام بابا جون صبح بخیر بابا: سلام بابا مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه 😄 بابا: دستش درد نکنه
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۱). « انتظار عشق» بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟ - نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم بابا: باشه پس مواظب خودت باش - چشم مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم رومو برگردوندم فاطمه بود - دختره دیونه نمیگی سکته کنم 🤨 فاطمه : سلااام. وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی 😅 - دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟ - خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی 😉 - ععع داشتیییم 😒مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین😉 فاطمه: اره 😍 - پس بگو ، خوب بود حالش؟، داعشیا رو نیست و نابود کرد؟😜 فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده 😂 فاطمه: داشتیییم - این به اون در😜 فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،🤩باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن 🤦‍♀ منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم ) کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو فاطمه: درمونده نباشی گلم بریم؟ - چیزی نمیخوری؟ فاطمه: نه گرسنه ام نیست رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون فاطمه: آقا این چه کاریه ؟ 😡 یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟ - نمیدونم اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم اردلان: سلام - سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟ اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم - چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن ( اردلال در ماشینو باز کرد) : تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی! اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتی سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: ببخشید نماز خونه اتون کجاست خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی -نه نمیشه ،زود بر میگردم
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۲). « انتظار عشق» رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود - ببخشید اردلان: خواهش میکنم - خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم 😊 اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خوب! اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج اردلان: خوب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی😄منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟😉 - تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : إلا یه نفر - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشی ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه - همچنین تو ،خدا نگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: چیییی😳 تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
شروع تــ⏰ــایم تبادلاتــ پـــــر جـــــذبـــــ نبات🍓 در تایم ارسال تبادلات پســـت ممنوع❌ ادمین تبادل ڪانالها؁ مــذهـبـے و سرگرمـــــی میشم👒💚 تبادل برای پیشرفت کانال جانا لفت نده💛🌻 🐚💕امارتون +100 اید؁ بندھ🦋 @mahsan150 مداࢪڪ تبادلاتــ و جـــذبـــــ هــا؁ روزانھ🐚💕 https://eitaa.com/joinchat/3512729704C7cbbd5f89a جذبم هفته ای500تا😍🤤
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
بخون لاوی ژانا•🍓📮• این کانالح•🔍🍓• پࢪۅفآیڵـ•🐻🥝• کیوت•💕☁️• گرانج•✨🍋• اسمࢪ•🍔🧡• اسلاێم•💛🐥• کیبوࢪد•🏀🌸• دابسمش•🌻💜• بک گراند•🐚🖤• والپیپࢪ•💚🌿• کاࢪدستی•🍂👩🏻‍🌾• نقاشۍ•🙇🏿‍♀🍓• انیمہ•🍟❤️• انگیزشئ•🖍🇦🇹• بیو گرافے•🐨💙• فونت اسم•🍭🌧• استێڪࢪ•🍫🐱• کلیپ اسمێ•🐼🍦• دیزاین ناخن•🦄💅🏻• عکس نوشته•🕵🏻‍♀🍒• مدل مو•🦕💕• استوࢪی فیک•🦍💕• خوشمزه جات•🍪💦• ست رفیقونه•🐾🖤• ایده بوڵت ژورنال•🏌🏻‍♀💕• فآنتزی•🍇🌸• کارتونی•🍓🍿• ایدۀ استایل•🐯🌸• تــــــم•🥣🐰• همشو میزاره•🥑💛• خب دیِه چی میخوای•😌🍀• برو عضو شو که از دث دادی عا💕🐕 هر روزم فعالیت میکنن•🍊💜• اسکی ازچنلشون ممنوعه•🤧🙌🏿• مخصوص خودته ژانا•🎃🦁• فقط سنجاق چک شه•🍯🐝• لینکشه دلبرکم•🧚🏻‍♀🍉• https://eitaa.com/joinchat/3492937817Cd1c3fde5d8 بدو عا•💜🍇• اجباریه عضو شی•☕️🐻• 😉🍬 من خودم توش عضوم بچه ها🙂🥒 منبع خیلی عاس🥨🐰 پستامونم از اینجاس•😷🥧•