دوستان
شرمنده که امروز دیر رمان گذاشتم..🙏
کلی پیام توی ناشناس اومده بود که رمان رو بزارید
ممنونم از صبوری همگی☺️🌸
عاشقان وقت نماز است
اذان میگویند🎤
التماس دعا
ادمین #خادم_الشهدا❤
@bashohadat
تفاوت+اسمت
🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙎🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀🙍🏻♀
_بسه بابا حالمو بهم زدید
چقدر تظاهر ؟
چقدر فیلم ؟
بس کن...
+صبر...کن...بهت...توضیح...بدم
_هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم
دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم
چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم
_تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟
یه مرد به طرفم اومد
×چه خبرته خانم؟
اینجا رو گزاشتی رو سرت
از پشت سرم یه صدایی اومد
+اونجا چه خبره ؟
×والا نمیدونم قربان
این خانم داد و هوار راه انداخته
برگشتم طرفش
یه مرد با لباس سپاهی بود
اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد
سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند
+چی شده خواهرم؟
_اولا من خواهر تو نیستم
دوما اولا ...
سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت :
+از شما سوال کردم چی شده؟
_من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
+مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟
این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
#رماݩۍ_مذهبے😍🍒
#عاشقانہاے_مٺفاوټ🤭🌼
#نخونے_از_دسټټ_رفتہ😁❤️
بیا ڪانال زیر 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@aynazghafarinezhad
@aynazghafarinezhad
@aynazghafarinezhad
@aynazghafarinezhad
@aynazghafarinezhad