فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | #درس_اخلاق
کلیپ استاد رائفی پور
« شهادت پیامبر (ﷺ) »💞
#اهل_بیت
📥سخنرانی کامل این کلیپ👇🏻
https://t.me/Masafbox/2891
#نشرواجب💯
🏴زیارت خاصه امام حسن مجتبی (علیه السلام)
▪️السلام علیک یا ابن رسول رب العالمین ، السلام علیک یاابن امیر المومنین السلام علیک یاابن فاطمه الزهراء ، السلام علیک یا حبیب الله ،
السلام علیک یا صفوه الله ، السلام علیک یا أمین الله ، السلام علیک یا حجه الله ،
السلام علیک یا نورالله ، السلام علیک یا صراط الله ، السلام علیک یا بیان حکم الله ،
▪️السلام علیک یا ناصر دین الله ، السلام علیک أیها السید الزکی ،
السلام علیک أیها البر الوفی ، السلام علیک أیها القائم الأمین ،
السلام علیک أیها العالم بالتأویل ، السلام علیک أیها الهادی المهدی ،
السلام علیک أیها الطاهر الزکی ، السلام علیک أیها التقی النقی ، السلام علیک أیها الحق الحقیق ،
▪️السلام علیک أیها الشهید الصدیق ، السلام علیک یا أبا محمد الحسن بن علی و رحمه الله و برکاته
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ
#انگیزشی
۵ یادآوری روزانه به خود:
- من فوق العادهام💪
- میتونم هر کاری رو انجام بدم🌸
- قوی میشم💚
- تسلیم نمیشم ❌
- موفق میشم ♥️
🌈➖➖☀☀➖➖🌈
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#انگیزشی
اگه زود جـا نزنی
پایان قشنگی در انتظارته 🩺🧡
ولی
همه ی پایان های غمبار بخاطر زود جازدنه.
زود جـا نزن! 🚖🚘
استقامت به خرج بده! پایان قشنگتو با استقامتت، بساز ✨🌈
دشوار به معنای غیرممکن نیست 🦄
بلکه یعـنی
باید سخت تلاش کنی🦾💪
🌈➖➖☀☀➖➖🌈
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🏴 اگر عزت واقعی میخواهیم باید در راه پیامبر قدم بگذاریم. تبرک جستن مردم از آب وضوی پیامبر و اعتراف ابوسفیان به عزت واقعی ایشان
✍ رهبرانقلاب: پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآله ده سال حکومت کرد، اما اگر بخواهیم عملی را که در این ده سال انجام گرفته، به یک مجموعه پُرکار بدهیم تا آن را انجام دهند، در طی صد سال هم نمیتوانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند! اگر ما کارهای امروزمان را با آنچه که #پیغمبر انجام داد، مقایسه کنیم، آنگاه میفهمیم که پیغمبر چه کرده است. اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکی از معجزات پیغمبر است.
آن مردمی که ده سال با او زندگی کردند، روزبهروز محبت پیغمبر و اعتقاد به او در دلهایشان عمیقتر شد. وقتی در فتح مکه، ابوسفیان مخفیانه و با حمایت عبّاس - عموی پیغمبر - به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگیرد، صبح دید که پیغمبر وضو میگیرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شدهاند تا قطرات آبی را که از صورت و دست ایشان میچکد، از یکدیگر بربایند! گفت: من کسری و قیصر - این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا - را دیدهام؛ اما چنین عزّتی را در آنها ندیدهام.
آری؛ عزّت معنوی، عزّت واقعی است؛ «وللَّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین»؛ مؤمنین هم اگر آن راه را بروند، عزّت دارند.
80/2/28
#تلنگر💥
بهتمیگه:
بگوبخند با #جنس_مخالف
باهمکار
همکلاسی
کلاسداره😎
شیطونرومیگم
کارش #تزیین دادنِگناهه🤧
مراقب باش!!👍
.
.
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🩸✨چندتا جمله که باید همیشه به خودت بگی:
● ناامید نشو و تحت هر شرایطی و حتی تو بدترین شرایط به تلاشت ادامه بده.🕊🪴
● شجاع باش، چون زندگی با ریسک معنا پیدا میکنه.🌸💁🏻♀
● بدون دلیل و بی منت به بقیه خوبی کن، که شخصیت واقعیت اونجا مشخص میشه.🪁🦋
● هرکاریو تو زندگیت با عشق انجام بده.🌼🐣
● وقتی شرایط زندگی آدمارو نمیدونی درموردشون قضاوت نکن و نظری نده.🦦🐾
● وقتی کسی ازت نظری نمیخواد، سکوت کن.🎈❤️
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
#خودسازی
۱۵ قدم خودسازے یاران امام زمان(عج)
🌸قدم اول : نماز اول وقت
🍃قدم دوم : احترام به پدر و مادر
🌸قدم سوم : قرائت دعاے عهد
🍃قدم چهارم : صبر در تمام امور
🌸قدم پنجم : وفاے به عهد با امام زمان(عج)
🍃قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه با معنے
🌸قدم هفتم : جلوگیرے از پرخورے و پرخوابے
🍃قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه
🌸قدم نهم : غیبت نکردن
🍃قدم دهم : فرو بردن خشم
🌸قدم یازدهم : ترک حسادت
🍃قدم دوازدهم : ترک دروغ
🌸قدم سیزدهم : کنترل چشم
🍃قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن
🌸قدم پانزدهم : محاسبه نفس
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرج
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
#داستان_کوتاه🌱✨
🗣مردي کنار بيراهه اي ايستاده بود.
ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است.
کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس، اين طنابها براي چيست؟
👹جواب داد: براي اسارت آدميزاد.
طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان، طناب هاي کلفت هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند.
سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت: اينها را هم انسان هاي با ايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند
.
🗣مرد گفت: طناب من کدام است ؟
👹ابليس گفت: اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم.
مرد قبول کرد.
👹ابليس خنده کنان گفت: عجب، پس با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت!
پ ن:حتمابخونیدش🙂🥀
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
•---••✾•🖤•✾••---••---••✾•🖤•✾••---•
کانال مداحی عاشقان حسین ع (2).mp3
9.42M
🏴روی سر من ...
سایه ی دستِ ڪریمہ!!
🖤یا امام حسن...🥀
🎤حسین طاهری
#اربعین
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#امام_حسن
#مداحی
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
✨سلام رفیق، بی مقدمه میرم سر حرفم
خدا میگه:
بشری که خلق کردم از همهی شما فرشته ها و اجنه و همممممه مخلوقات دیگم، سرتره💪🏻
فرشته ها با تعجب میگن: خدایا!!!!
این؟؟؟
این که کلی روی زمین قراره خون ریزی و فساد کنه!!
چرا ما رو خلیفه قرار نمیدی ما که اینهمه عبادتت میکنیم...
خدا میگه نه!! این آدم خیلی از شما بالاتره من یه چیزایی میدونم که شما نمیدونین...
حالا خدا تو رو اورده اینجا تا به ملائکه اثبات کنی از همه سر تری!!
اینه هدف خلقتت...
همه فرشته ها و خود خدا دارن میبیننت تا ببینن این اشرف مخلوقات که میگن چیکار میکنه🧐
بعد یهو میری به خیال خودت یه جا که هیچکی نمیبینتت گناه میکنی اونم جلو چشم خدا و فرشته هاش...
بعد همین شیطون و فرشته ها یه نگاه به خدا میکنن و تو دلشون حتما میگن :بفرما! اینم اشرف مخلوقاتت!! حتی نمیتونه جلو خودشم بگیره!! بعد ما از این پایین تریم؟!
میدونی اون لحظه خدا چقد ناراحت میشه؟ شنیدی میگن عرش خدا به لرزه در میاد؟!
🏅خدا روت حساب باز کرده رفیق
🔻میدونی همه دارن میبیننت
🔻اگه گناه کنی خدا جلو فرشته ها و
🔻شیطون چی بهشون بگه؟!؟!
☑️ما اینجا اومدیم تا حسابی از خجالت خدا دربیاییم اومدیم سربلندش کنیم
اومدیم اون لحظه ای رو رقم بزنیم که خدا با افتخار به فرشتگانش میگه این بنده ی واقعی منه✌️🏻
☑️اومدیم اینهمه لطف خدا رو تا حد توانمون جبران کنیم... خیلی آبرو پامون گذاشته انصافا❤️
♻️تو میدون مبارزه با شیطون ، همیشه حواسمون باشه با یه کارهای خیلی ساده به اسم گناه، عرش بزرگ خدا رو به لرزه درنیاریم
موقع گناه فکر کن...فکر کن کن که داری نافرمانیه کیو میکنی!!
🚨 #نشرواجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاید_تلنگر🤷🏻♂
⭕ماجرای پسری که تا بیخ گناه رفت ولی....
👤استاد رائفی پور
🚨حتمااا ببینید بچه ها👏
#نشرواجب😰
▪️ غربت؛
درد عجیبیست . . .
آشنا باشی و تو را نشناسند !
دلسوز و دستگیر باشی و تو را نخواهند !
سکوت بقیع، فریادی از جنس همین غربتهاست
و به قدمت همین نشناختنها و نخواستنهاست
که تاریخِ نبودنِ مردی از جنسِ خورشید، تا به امروز رقم خورده...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ImamHassan
غربت عجیب استـ...🍂
زمانۍعلیبن موسی را مجبور کردند که از مدینه هجرت کند تا دور از شیعیانش باشد، تنها بماند، غریب باشد و...🥀
اما عجیب تر، آن که امامۍ بہ هجرت مجبور نباشد اما بۍمهرےشیعیان، او
را مجبور بہ غیبت کند تا دورازشیعیانش باشد، تنها بماند، غریب باشد...😔
و این است تکرار قصهی غیبت
و غربت...💔
#تلنگر
#امام_زمان
#یاران_شهدا
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
✍به روایت از پدربزرگوارشهید:
هادی از نوجوانی اهل مسجد بود و هیات می رفت ،اهل نماز بود، اهل غیبت و دروغ نبود. در منزل با بچه ها بازی میکرد و به آنها محبت می کرد. وقتی از ماموریت می آمد دست و پایمان را میبوسید .بعد از بازگشتش از ماموریت، برایم تعریف میکرد که مثلا هفته پیش حرم حضرت رقیه بود ه و حرم حضرت زینب را هم زیارت کرده است. بیشتر مواقع که به عراق و سوریه میرفت قبر ائمه را زیارت میکرد و به مادرش می گف که دعایت کردم
هادی بسیار تودار بود و از ماموریتهایش چیزی تعریف نمی کرد، بیشتر سعی داشت به خاطر مسائل امنیتی شغلش را مطرح نکند، البته اطلاع داشتیم که محافظ سردار سلیمانی است. هادی، زمانی که در سوریه بود جهت محافظت از سردار سلیمانی چند باری همراهش شده بود و بعد از مدتی علاقه شدیدی بین سردار و هادی برقرار شد و هادی شیفته سردار شده بود. با سردار سلیمانی رفت وآمد خانوادگی داشت،سردار همیشه به هادی می گفت که من و هادی با هم شهید خواهیم شد.🕊
شهید هادی طارمی🌹
وای نمیدونی شیطون چقدر کیف میکنه وقتی میبینه موقع اذان بی تفاوتی و عین خیالت نیس...
قبلا هم گفتم خدا تو اذان و اقامه دوازده بار مارو صدا میکنه...ینی12بار میگه بشتاب...بدو بیا..
باباحتی یه بچه انقدر صدات کنه جوابشو میدی☹️
بی تفاوتی به اذان واقعا بی احترامی به خداست🤚
#نزارشیطونلذتبیره🚶♂
#نشرواجب♨️
#پروفایل دخترونه #حاج_قاسم
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
‹🍃💚›
-
-
دَرخـونمـٰاستغیـرَتسَـردـٰارعَلـقَمہ
هیھـٰاتاگـرحُـسِینزمـٰانرارهـٰاڪنیمジ..!
-
-
🌱⃟👒¦⇢ #رهـبرآنہ••
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
"🚙🌧"
يُـؤْتِڪُمْخَيْـرًامِمَّـاأُخِـذَمِنْـڪُمْ
درمقابـلآنچـہازشمـاگرفتـہشده
بہتـرازانراعطـامیڪند..!ジ
•💙• #عـارفانہ
✿ــــــــــــــ❁
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-🎥🖤"
پیامبر«ﷺ»مَردِسختےهاست...
#پیامبر_صلواتاللهعلیهوآله
🎙حجةالإسلامعالی
#نشرواجب💯
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
-🎥🖤" پیامبر«ﷺ»مَردِسختےهاست... #پیامبر_صلواتاللهعلیهوآله 🎙حجةالإسلامعالی #نشرواجب💯
شھادتِحضࢪٺمحمّد«ﷺ»وامامحسنمجتبی «علیہالسلام»راخدمتِامامعصࢪارواحنافداھ
تسلیتعرضمیڪنیم😔🥀!'
۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
حرفی دارم با تمام چادری ها☝️🏼
تمام شما که قلبتان❤️تند میتپد
آخر بوی چادر سوخته میاید😔
چادرش روی سرش سوخت🔥
ولی از سرش نیفتاد🚫
چادر گرانبهای🍃فاطمه🍃(س)
امانت دست توست😓
همچون چشمانت مراقبش باش✋🏼
مبادا خاکی شود به بی حیایی😰
مبادا جایی بیفتد از روی سرت
مبادا مرامت🌸زهرایی🌸نباشد
وارث لباس/مادر/بودن
آسان نیست❌
#چالش_یهویی 💕
نام رفیق شهیدتون+مشخصات(در چه شهری متولد شدن-در چه سنی به شهادت رسیدن و...)🦋🌿
.🌻✨
به پیوی زیر ارسال کنید🚶♀
@Aghileh_joon
.💕🌙
جایزه:پرداخت ایتا🧡
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈سی و یکم✨
محمد گفت:چی نه؟
گفتم:
_قبلنا نورانی تر بودی.😄دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.😝
محمد لبخند زد.☺️
-بادمجونی دیگه،😁اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.🙁😁
همه لبخند زدن.😊😊😊
-مال مرغوبی نیستی داداش.😐☝️(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.😁😉
همه خندیدن...😁😃😄😀
محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد.
ساعت سه و نیم🕞 بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر...
دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.😞😣✨
بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت:
_قبول باشه..برای منم دعا کن.
اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.😭
ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت:
_حواسم بهت بود...بزرگ شدی.😊
نگاهش نمیکردم...
اگه نگاهش میکردم اشکهام😭 سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی؟😊
-آخه...اشکهام..😔😢
زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا
-به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.😊
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.😭
-فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره.☺️
ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم:
_زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.😳😥
-خوش گذرانی که نمیرم.😊
از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در...
برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت:
_ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.😊
-محمد
-جانم؟
با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟😢
-آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.😁 چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. 😂😜
بعد بلند خندید.
اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.😣😢
مریم در زد...
از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت:
_بفرمایید
مریم درو بازکرد و گفت:
_محمد،مامان کارت داره.😒
-باشه.الان میام.☺️
به مریم نگاه کردم....
چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت.
مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون.
محمد برگشت سمت من و گفت:
_یادت نره چی گفتم.
گفتم:_باشه
-راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.😊
-چشم😞
-ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن.
-چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟😕😒
لبخندی زد و رفت بیرون...☺️
دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم.
ساعت نزدیک پنج بود... 😧🕔
ادامه دارد...
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈سی و دوم✨
ساعت نزدیک پنج بود...😧🕔
هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.😞😣
رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...
هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟☹️👧🏻
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...
لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟😬
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید😁 و گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.😜😁
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،☹️فقط خودم میخوام بوسش کنم.😘😍
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...
همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم...
همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.😢رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.😣
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما #روزهای_سخت_تری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.😣
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود.
اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.😢✨
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.😭😫
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه.
مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.😣🛌
کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش😭😫 کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...😭
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.✨💖
خیلی وقتها کمکم میکرد #آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.😇👌
آروم شد و خوابید.
دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت📲 وگفت:
_کجایی؟😕
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟😒
-آره.حتما میرم.😊
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟😒
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.😍
-مراقب خودت باش.خداحافظ.😊
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.🍦ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.😊
دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.
حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.😣
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟😅
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟😥
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.😊
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...
اما بالاخره روز موعود*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈سی و سوم✨
اما بالاخره روز موعود رسید...😍☺️
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده
مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از
بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.🌷🇮🇷
خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی👧🏻 بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!😨😥
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.👀😍
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.😍✨دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.😭محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟😒
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.😒دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.😥
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.😢
بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.☺️
با اشک و بغض گفتم:...
ادامه دارد...
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈سی و چهارم✨
با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...