#رهبرانه🕊🖇
دیدمڪہصلابتتوپابرجاماند ..
انگشتتحیـــــربہلبدنیاماند ..
واللہبہتاریخنخــواهندنوشت ..
سیدعلۍخامنہاۍتنھـــاماند .
▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎
•💚🚛•
•.
یادماننرودڪہبہقولحاجقاسم..
اینانقلاب،آنقدرتلاطموسختےدارد
ڪہیڪروزۍشھداآرزومےڪنندزندھشوند
وبراۍدفاعازانقلابدوبارھشہیدشوندシ..!
•.
•---------------<💚🚛>---------------•
•💚🚛•
•.
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎
•|🌿💛|•
.
همیشھمیگفت :
«نمازروولکنخداروبچسب🧡...!»
یھبارازشپرسیدم :
«معنیاینحرفتچیھ ؟!»
خندیدوگفت :😄
«داداش ..! یعنیاینکھ،
همھنمازتبایدبراخداباشھ
وهمشبھفکرخداباشی 🌻
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎
🙂💔🖇
مگرتوچگونہوزنھاۍبرعالمهستیبودۍ
کھاینگونہدرقلبوجـانملتےجاۍگرفتے !؟
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎
🌱🧑🦯
🗣| مے گفت:
من دوست دارم هرکارے
مےتوانم براے مردم انجام دهم
حتے بعد از شهادت☝🏻
چون حضرت امام گفت:
مردم ولے نعمت ما هستند. (:
#شهیدتورج_زاده
•🌼❛
خوشبِحالاوندلۍکہ
درڪ ڪردبزرگترین
گمشدھزندگیش . . .
"امامزمانشھ :))
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎
دوستای عزیز من به دلیل شلوغ شدن و حجم زیاد پیام ها و انتقاد های زیباتون در پی وی بنده خواهشمندم لطفا از این به بعد اگر انتقاد یا صحبت خاصی راجب من« مدیر 𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎,»داشتید 😍میتونید ب اطلاعات کانال مراجعه کنید و پیامتون رو بصورت ناشناس برای من بگذارید. 🍃😊
https://harfeto.timefriend.net/16336857026903
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
🔰16 مهر، سالروز شهادت حاج حسین همدانی
مشاور فرمانده کل سپاه و جانشین قرارگاه
امام حسین(ع) بر عموم ملّت ایران تسلیت باد.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج:
⚘:
✾┄━═✿♡﷽♡✿═━┄✾
#تلنگر ✨
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
♡{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}♡ ﴿🦋
#یامهدیعج
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج:
#تلنگرانہ ⇜{‼️}
🙍🏻♂پسر: عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست
🙍🏻♀دختر: چشم😊
ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم😁
👿شیطان سر پا ایستاده سیگارش🚬 را خاموش کردو👏🏻 کف مرتبی برای دختر زد😉
🙍🏻♂پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش رو واسه دختر فرستاد😳
👿 شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت😯
🙍🏻♀دختر: 😙وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوست دختر برادرش را فرستاد.😅
🙍🏻♂پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید😧😩
👿شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:😒
♥️ خدایا روزگار بندگانت را ببین😕
⏪میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری... ناموس مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...👌🏻✔️
🔹 قبل اینکه دنباله فاطمه باشی
خودت علی باش
بله اینجوریاس رفیق!!!
#سخن اما ملکوتی 👇
🌟در محضر شیخ رجبعلی #خیاط
🎐 نكته ۱:
اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🎐 نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
🎐 نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
🎐 نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🎐 نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🎐 نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🎐 نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🎐 نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🎐 نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین
#خودمانی_با_شهدا❣
دلم #شهادت مےخواهد اما...
من چه کرده ام که مزدش شـــــهادت باشد؟😔
تمام کارهایم خالص است مثل ،،شهید سعید چشم براه،، که حضرت زهرا س بخاطر #خلوصش او را به فرزندی قبول کرد؟!!!😔
نمازهایم را مانند شهــــــدا عاشقانه مےخوانم؟
#نماز_شبم ترک نمےشود؟؟؟😭
اخلاق خوبی دارم؟؟؟!!!!😔
نه....
😭😭😭😭😭😭
شهــــــادت، از آنِ خود ساخته هاست نه من که امروز صبح تصمیم مےگیرم خوب باشم و تا ظهر یادم رفته است...😔
شهــــــادت ، خوبانِ امتــــ پیامبر ص را گلچین مےکند نه گناهکاری چون من را....😔
آخر من کجا و شهادت در راه خدا کجا؟؟؟😔
ولی چه کنم؟
فکــــر شهــــــادت لحظه ای مرا ترکــــ نمےکند😔
یاد شهـــ🌹ـــدا هر لحظه با من است!!!
حتی زمانی که بین دو راهیِ دل و دین، با هوای نفس و شیطان دست و پنجه نرمـ مےکنم
و گــــاھ شکستـــ مےخورمـ ...😔
خدایا!
مگـــر نفرمودی از رحمتتـــــ ناامید نشویم؟؟؟😔
مگـــر نفرمودی همه گناهان را مےبخشی جز یاس از رحمتتــــ را؟؟؟❣
من هر چند اگـــر شهید شوم، آبروی شهید و شهادت را مےبرم ولی تــــو مےتوانی مرا پاک کنی
و
پاکـــــ بپذیری😔
خدایا!!!
حرفتـــ دو تا شدنی نیست
به امید رحمتتــــ آمده ام😭
خدایا !!!
مـــرا بحرمتــ خون شهیدان
#شهــــیدم_کن🙏
صلوات فراموش نشه!
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
کسی که از ذهن خود
نهایت استفاده را میکند،
کوچکترین نیازی به
شانس ندارد...
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
⛔️ #ببخشید_چند_لحظه ⛔️
غیبت میکنی و میگی:
دیدم که میگم
رفیق من ..
اگه ندیده بودی که "تهمت" بود.‼️
مثل خدا ستّار العیوب باش
اگه چیزی هم میدونی نگو
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
مسخره کردن ظاهر دیگران ، یعنی
مسخره کردن خدا (نعوذبالله)
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای.
لبخندی زد و گفت :از نقش ایراد
میگیری یا از نقاش ؟
یکی ازپیامدهای مسخرهکردن دیگران
فراموش کردن خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ}
اوست که شما را در رحم ها [یِ مادران]
به هر گونه که می خواهد تصویر می کند
#مسخره_کردن_دیگران_ممنوع⛔️
#مدیر_Zahra
#تلنگر ✌️🏼
حقالناس اوج حماقت است،
نه زرنگی!
چون روزقیامت اعمال خوبت را
مجبور میشویبهکسیبدهی
کهدر زندگی از آن متنفر بودی
وغیبتش راکردی :)
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
#خودسازی
.
رفیقشبهاتاڪیبیداری؟!☝🏻
شدهیهشبواسخاطرخوندننمازشب
بیداربمونے؟💥
یانہگفتےمستحبہبیخیالش..💔
ولےیهسربهاحادیثبزن
تابفهمےنمازشبچہنوریہ(:❤️✨
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
💕 سوره جمعه 💕
🌸امام صادق (ع): هر کس سوره جمعه را در شب بخواند تا صبح در امان خداوند خواهد بود و در روز قیامت نیز در امان خداوند خواهد بود تا وارد بهشت شود . ✨
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
💌 #ڪــلامشهـــید
سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن
یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ... 🔻مثـل
همیشـه میگفت: باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج| خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمیپسنـدد
همیشه سختترین کارها را برمیگزید.
#شهید_حسین_صحرایی
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
#لبخند_آخر
➕شهیدانی که بعد از شهادت لبخند زدند🙂...
✍️فرازهایی از وصیتنامه شهید🥀
▫️اگر تکه تکه هم بشوم دست از دین اسلام بر نمیدارم✌️... بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز میشود😔. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده 😥💔
#شهید_رضا_قنبری💔🥀
هدیه به روح مطهر شهدا #صلوات
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روایتی از تشرف #شهید_سلیمانی به داخل ضریح امام رضا (علیهالسلام)
هدیه به روح مطهر شهدا #صلوات
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری | خواب دیدم که فرج آمده...
#مدیر_Zahra
💥اینو خوب دقت کن
اون دنیا همونقد که با نفست جنگیدی و عضلات روحتو قوی کردی و رشدش دادی بهت پاداش میدن👍
کارِ خوبی، که نفستو ضعیف و روحتو قوی نکنه هیچ فایده ای برات نداره...باورکننداره
چه نمازخونایی که اون دنیا میرن جهنم😑🔥
چون برای خدا میزان مبارزه با نفس مهمه
نه یه دینداری تقلیدی و بدون مبارزه...🤧
این شیطون عاشق مذهبیایی هستش که مبارزه
نمیکنن🚶♂💔
#شیطان_گرافی👿
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈پنجاه و پنجم✨
_.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.✨💖
روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊
روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!😨
افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.😥
شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥
-تو دیدیش؟😰
-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒
با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟😥😢
امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.😢☝️
سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟😭😥
خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥
-نمیدونم...نمیتونم😭😣
💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از #خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.😥
وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟😧
با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰
اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!😲🗣
سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه😢
علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...😨
-راست میگم...بیهوشه.😣
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟😨
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟😨
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.😥
گریه ش گرفته بود.😭
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥
تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭
رفتم پیشش و...
ادامه دارد...
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین😢
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!😟
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.☺️
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥
پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷
وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد
✨ قسمت👈پنجاه و هفتم ✨
وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد...
دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین.
وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋
سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨
میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود.
حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین.
روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم.
امین گفت:_زهرا😒
نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت:
_برم؟😊
منم به ایوان حرم نگاه کردم.
-یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒
-آره.
تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم:
_اگه راضی نباشم نمیری؟😒
-نه😊
-ناراحت میشی؟😔
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊
-کی میخوای بری؟
-هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم.
-عروسی چی میشه؟😢💞
قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم.
-تا اون موقع برمیگردم.😊
تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞
-برو.من قول دادم مانعت نشم.😔
-اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.☺️
تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣
💭دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن.
بلند شدم.به امین گفتم:
_میرم