🌴💓شهید بابڪ نورے هریس متولد ۲۱ مهر سال ۷۱ در شهر رشت، ڪوچڪترین عضو خانواده و دانشجوے ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود ڪہ پس از اعزام بہ سوریہ در آبان ۹۶ در منطقہ بوڪمال بہ فیض شهادت نائل آمد.
🌴💙در بخشے از وصیتنامہ شهید نورے هریس آمده است «عزیزان من حالا دستهایے بلند شده و زینبهایے غریب و تنها ماندهاند و حسینےدر میدان نیست . امیدوارم ڪسانے باشیم ڪہ راه او را ادامہ دهیم و از زینبهاے زمانہ و حرم او دفاع ڪنیم».
🌴💓بابڪ، دانشجوے ارشد حقوق دانشگاه تهران بود. خانوادهے او مقدمات سفر و ادامہ تحصيل او در آلمان را نیز فراهم ڪرده بودند.
🌴💚 پدرش ڪہ وضع مالے خوبے داشت، اسپانسر او براے سفر وے بود. شرایط بسیار ایده آلے ڪہ خیلےها در آرزوے دست یافتن بہ آن هستند و او بہ جاے سفر بہ آلمان، سوریہ را انتخاب و از خانوادهاش براے دفاع از حریم و حرم ڪسب اجازه نمود.
🌴❤️زندگے بابڪ متفاوت از آنچہ ما تصورش را داریم بود. رفتارهایے ڪہ در ذهنما متناقض است، ولے در دنیاے واقعے رخداد و توجہ اغلب آدمها را جذب مےڪند.
🌴💔 همان زندگے لاڪچرے امروزےها با ماشین خارجے گرانقيمت، پدر پولدار، ظاهرے فوقالعاده جذاب و آراستہ و امڪان تحصيل در خارج از ڪشور و از طرفے رفتن بہ اردوے جهادے بسیج، فعاليت دانشجویے، فعالیت در مسجد و.... اینها ويژگےهاےبابڪ بود.
🌴💙با دیدن این زندگے بہ فڪر فرو رفتہ و با خود خلوت ڪردم. اینڪہ اگر من چنین زیبایے ظاهرے داشتم و در بهترین دانشگاه ڪشور تحصیل مےڪردم و با داشتن وضع مالے خوب و دوستان و خانوادهاي پولدار، آیا مےتوانستم قید تمام این شرایط و امڪانات را زده و دل بہ راهےبزنم ڪہ بسیار با شرایطم متفاوت بود؟ چطور و چگونہ بابڪ توانست ؟
🌴💚بابڪ تمام زندگے ایدهآل خود را رها ڪرد تا ما ایدهآل زندگے ڪنيم. زیبا و دلنشین بود زمانے ڪہ سرنوشت بابڪ، خیلے لاڪچرے تر از امروزےها رقم خورد.
🌴❤️مادر شهید نورے با بیان اینڪہ فرزندم از ڪودڪے بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را بہ موقع مےرفت، اظهار ڪرد: بابڪ وقتے ڪارشناسےاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.
🌴💞 بابڪ هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را مے گذاشت، افزود: همیشہ بہ فرزندم مے گفتم تو جوانے یڪ آهنگ شاد بگذار چرا این نوحہ را در موقع ورزش مےگذارے، مےگفت مامان اینطورےنگو من این آهنگ را دوست دارم.
🌴💜مادر شهید: مشارڪت در مشارڪت هاے اجتماعے و عام المنفعہ مانند هلال احمر یڪے از فعالیت هاے بابڪ است.
من و پدرش و ڪل خانواده بابڪ را پس از شهادتش شناختیم
#شهیدبابڪنورےهریس
#خادمالشهدا
#دختران_ارصاد
سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا
خداوند بزودی
بعد از سختیها ،
آسانی قرار میدهد ..
❤✨
دیگه کسی نیست برای صلوات؟، تعداد صلوات ها خیلی رفته بالا🤩 بیاین بیشترش کنید🎊🏃♀شهید بابک هم برای شما هدیه داره، اینجوریاست شهدا روز تولدشون هدیه میدن🤩🎊🎊
عجله کنید کار خیره🕊
#مدیر_Zahra
هدایت شده از ♡بانوےطلبہ♡
eitaa_5.0(1716).apk
24.64M
🔴 نسخه جدید ایتا رو نصب کنید
همه بروزرسانی کنید و برای دیگران بفرستید😍
♡بانوی طلبه♡
دیگ کسی نمیخواست صلوات هدیه کنه؟
هدیه کنی به شهید هدیه میگیری هم از طرف مدیر کانال هم از طرف شهید که بعدا خودتون اثرشو تو زندگیتون میبینید🙂
ابووصال:
••|☁️👑|••
حاجآقاامروزیهحرفیمیزدن؛
میگفتنتاخداهستغصهچرا؟!
عزیزمنتوبرایخداکارکنخداهمامدادهای
غیبیشومیفرستهبرات🔏)
حاجقاسمهم
یکیازاونامدادهایغیبیخاصخداست
#دستبهدامانشهدابشیم^ ^!
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
سلام، به به چه خواب زیبایی😍
و چه پویش بجا و درستی🍃
ما دعوت شما رو میپذیریم😌
تو خونه بدون مناسبت صلوات میفرستیم.
و...
ویه طرح خوشگل دیگم هست که بعدا خدمت شما عزیزان عرض میکنم☺️
💕
#مدیر_Zahra
اگر بدونید تعداد صلوات ها چقدر رفته بالا، از هیجان بیشتر صلوات میفرستادید🤩😁
تولد باید اینجوری با برکت باشه
1:امار کرونا بهتر شده🤩
2:تعداد دنبال کننده های کانال بیشتر شده😍
3:تعداد دنبال کننده های کانال رمانمون هم بیشتر شده😍
4:امروز هوا اینجا خنک تر شده😍😂
5:اینا مواردی بود که من نظر منو ب خودش جلب کرده بود😁و اینکه امروز هیچ اتفاق بدی که حالمون رو بد کنه نیوفتاد☺️💕
شما چی؟
مدیر Zahra
ابووصال:
‹🌻☁️›
نعمتآسمـاٰنفقطباراننیست،
گاهۍخُـداٰکسۍرا
نازلمۍکـندبہزلالۍباران!..
🌻⃟ ☁️¦⇢ #حاجی
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابووصال:
تولد شهید هادی مبارک 😊
دوستان هدیه هاتونو نمیدین؟😔🙂💔💙
#شهیدانه
Zahra
تا فردا صبح ساعت 7 تعداد صلوات ها تمدید شد، اخه تعداد خییییلی زیاده😍شما میتونید تا فردا ساعت 7 به پی وی بنده تعداد صلوات هاتون رو اعلام و به روح این شهید بزگوار بابک نوری هریس تقدیم کنید🦋🍃
جایزه هم دااارههه🎊
وقت نمیکنم لینک پایین رمان رو امشب پاک کنم ، لینک ها غیر فعال هستن
𝑀𝑎𝑚𝑎𝑛 𝐽𝑜𝑜𝑛❤:
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و یکم ✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄
-آها!! داداش خوب!!😁
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉
-باشه.خودت خواستی.😎
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.😴
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴
میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!😁
-بیداری؟!!😳
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!☹️
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌
-کی گفتم؟!!😳
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش🕕 بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم..... 😁
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_313 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و دوم ✨
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش😂
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅
محمد هم از حرفم خندید.😁
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.☺️✨
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم😍
-سلام آقای پدر☺️
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍
خنده ش گرفت.😁
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌
بلند خندید.😂دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃
دوباره بلند خندید.😂گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅
-چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍
-چشم قربان☺️✋
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ😍
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم😊
-سلام وحیدجان.خوبی؟😥
-خوبم.خداروشکر.☺️
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟😨
-تهران هستم.😊
-بیمارستانی؟!!!😨😳
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.😅
-خوبی؟😥
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊
-زخمی شدی؟!!😨
با خنده گفت:
_یه کم.☺️
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..😒
-میخوام ببینمت،الان.😥
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.😊
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم😔
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟😒
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.😔
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام😍
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.😥
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_313 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و سوم ✨
_سلام عزیزم 😥
_هدیه هات کجان؟😍
-تو ماشین.پیش مامان.😒
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁
-چی شدی؟😧😥
-میبینی که..خوبم.😎
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟😕
-همسر آقای موحد هستم.😊
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟😐
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟😟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟😥😒
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.😫😁
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😌
-خیلی هم دلم میخواد.😍
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.👌
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒
-نه.😍
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم🙁
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒
-کی بهت گفته؟😳
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..😥😢
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه...
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_313 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهارم ✨
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.😊💞
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️
وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟😏
گفتم:
_من چیزی ندیدم.😊
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..😣😭
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟😒😢
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.😏😈
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌
تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.😎💖
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_313 』
👑دختران چادری👑