eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
394 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
•° تَتَعافۍ روحـۍ بِکـ °• ♡ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
ماشاالله به همتون، تعداد صلوات ها و کسانی که ب ما اطلاع دادن داره زیاد میشه😍افرین بهتون ادامه بدید امام زمان چشمشون به ماهاست🍃ما باید بخوایم تا امام زمانمون ظهوره کنه🦋 لطفا هر چقدر ذکر اللهم عجل لولیک الفرح را زمزمه کردید به ایدی زیر اطلاع بدید😊💕🦋 @Zahra_Soleymani1384
یه شگفتانه برای همتون دارم😍😍😍 امشب همه پارت های باقی مونده از رمان هرچی تو بخوای رو میزارم😁 اما شرط دارم😌😅 باید همه کسانی که رمان رو میخونن ارجبش او ناشناس نظر بدن، انتقاد کنن، 😊 همین☺️قبول؟ حالا اگ قبوله وارد ناشناسمون بشید🦋💕
سلام✨اره خیلی رمان قشنگیه😍اشک ادمو در میاره😁بله براساس واقعیت هست. 🦋
شما شط رو قبول کردید و به ما انرژی دادید😍چرا که نه، خدا میدونه چقدر انرژی میگیرم وقتی میبینم اینقدر از مطالب کانال استفاده میکنید و دوست دارید💕🍃 خستگیمون در میره، اخه فعالیت تو ی کانال یه کاریه که مرخصی نداره😁
بقیه چی موافقن؟ مخالفن؟ زمان و دوست دارن؟ ندارن؟
~|🌸|~ سال ۱۳۸۷ بود. دو شاخه گل دستش بود و به سمتم می آمد.🌹 نزدیکم که رسید حالت نظامی به خودش گرفت، پاهایش را جفت کرد و با احترام خاصی گفت:« این دو شاخه گل را تقدیم میکنم به مادر عزیزم »😍🙏 از او تشکر کردم. دوباره همان جمله قبلی را گفت و یک «تقدیم می کنم با عشق»😘 به آن اضافه کرد. تا خنده ام را ندید، دست از سرم بر نداشت!😁 همیشه کارش همین بود. از هر فرصتی استفاده می‌کرد برای خنداندن و شاد کردنم. دوست داشت روزم را با شادی بگذرانم؛ و کدام شادی از این احترام ها بالاتر؟😇💫 🔖مادر شهید ♥️🍃🌸 '▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
جوان.مومن.انقلابے شدهویتِ...یڪ‌دهہ‌هفتادۍ ‹این‌خواست‌خدابودڪہ جاودانہ‌ترازاعدادوارقام‌باشے وتجلےواژه‌″جوان‌انقلابے″باشے💛🌱› 🌿 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 اشڪ آسمـاݩ رۅان شـده💔 مثݪ اشڪ صاحب‌الزمـاݩ(؏ـج)😭 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
ماشاالله به همتون، تعداد صلوات ها و کسانی که ب ما اطلاع دادن داره زیاد میشه😍افرین بهتون ادامه بدید ا
.. قرار شد سنگ تموم بزاریم ها، با این وضع که همه همکاری نمیکنن یا تعداد کمی همکاری میکنند نمیتونیم در روز های اینده چالش بزاریم✨🎊
برای‌منی‌که‌فرمانده‌اش‌بودم، باورکردنےنبود.اماعباس‌تابه‌ حال‌یک‌نامحرم‌ندیده‌بود! اولین‌نامحرمی‌کہ‌حتے‌ایشان راهم‌درست‌ندید،‌دخترعمویش بود‌کہ‌نامزدش‌شد...💍🌤 +روزی‌کہ‌برای‌مراسم‌ازدواج‌رفتہ بود،پرسیدم: دخترعمویت‌رادیده‌اے؟! گفت: نہ . . . !🙄✋🏻 [چنین‌آدمےهست‌کہ‌شهید میشود؛ شهیدمراقب‌چشمش‌است🕊! ] +گفتم: توازآنهایی‌هستے‌کہ‌خیلے‌عاشق‌پیشہ میشوی،چون‌اولین‌دخترے کہ‌دیدی‌همسرت‌است . . .💛🌞
🌿⃟¦🌱 📓⃟¦📱⇢ ✨⃟¦💛⇢ هربارڪه‌میبینمٺ‌ ازدیدنٺ‌انگاردلم میریزد↻ ˼
بریم سراغ پارت های باقی مونده از رمان این ایام
حتما این چند وقت حالو هواتو نو عوض کرده😇حتما اشک تونو دراورده🙂تقدیم به شما🦋💕
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و دوم ✨ رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت .😊 مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.☺️ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭 گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😢 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️ بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😥...‌ ادامه دارد.... 💎 ...📿 💎 ❌ 『 @dokhtaran_chadorii_313 』 👑دختران چادری👑