eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
387 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرتون رو حتمنه حتما در ناشناس برا ما بزارید، خستگیمون در میره💕 https://harfeto.timefriend.net/16336857026903
خدانگهدار امید وارم از چالش امروز من خوشتون اومده باشه
𝑍𝑎ℎ𝑟𝑎 🤩هدیه شهید بابک نوری به شمااا🤩 تولدشهدابرعکسه‌یعنی‌اونا هدیه‌میدن😍 دوست‌داری‌شهیدنوری‌ بهت‌هدیه‌بده😉 انتخاب‌کن🤗 دوست‌داری‌شهیدنوری‌ رو‌بیشتربشناسی😉 پس‌انتخاب‌کن☺️ 📽مستندراه‌ناتمام 📽مستند‌از‌آسمان 📽مستند‌به‌مثل‌بابک 📽مستندکوتاه‌شهید 📽مستندمرزهای‌عاشقی 📽مستندلحظه‌خداحافظی 📹مصاحبه‌باپدرشهیدنوری 📹مصاحبه‌با‌برادر‌شهیدنوری 📹مصاحبه‌با‌همرزم‌شهیدنوری 💾پی‌دی‌اف‌زندگینامه‌شهیدنوری 💾پی‌دی‌اف‌خاطرات‌شهیدنوری نرم‌افزارها: 🌺شهیدسردارقاسم‌سلیمانی 🌺شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری 🌺شهیدمحمودرضابیضائی 🌺شهیدمصطفی‌صدر‌زاده 🌺شهیدمجیدقربانخانی 🌺شهیدمصطفی‌چمران 🌺شهیدمحسن‌حججی 🌺شهیدعباس‌دانشگر 🌺شهیدابراهیم‌همت 🌺شهیدابراهیم‌‌هادی 🌺شهیدجهادمغنیه برنامه‌ها: 🌸قرآن 🌸مفاتیح 🌸نمازشب 🌸نهج‌البلاغه 🌸کرامات‌شهدا 🌸خاطرات‌شهدا 🌸صحیفه‌سجادیه 🌷شهیدشناسی(بازی) 🌷حدس‌بزن‌شهید(بازی) 🌷جدول‌بی‌نهایت(سرگرمی) 🌷خنده‌با‌شهدا(خاطرات‌طنز) +والیپررهبر‌انقلاب💐 +پی‌دی‌اف‌کتاب‌سه‌دقیقه‌در‌قیامت💐 +پی‌دی‌اف‌هادۍ‌دلها(ناگفته‌هایی‌از‌ شهیدگمنام‌ابراهیم‌هادی)💐 کدوموبدم؟🧐😁 نام‌نرم‌افزار‌،مستندوبرنامه‌‌ی موردنظرتون‌روبه‌‌ @Zahra_Soleymani1384 بفرستید🌿 تا‌براتون‌ارسال‌بشه🙂 هنگام‌مراجعه‌به‌پی‌وی 🌸
به غیر از اینا هرچی خواستید بگید تقدیمتون کنم😁💕
سلااااممممم. ممنونمممم😁💕🦋
به وقت پارت گذاری....
🌹﷽🌹 از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میای تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد _ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد . وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
🌹﷽🌹 وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی. بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟ نکنه ک.... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم . بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق . لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت +کجا به سلامتی ؟ _میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم . _ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم . خیلی سریع خودشو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد . لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم . دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد . رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردی اقا داداش جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی کی گفته ک من قبول میکنم ؟ بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون . خونه رو برق انداخته بود. همه چی سر جاش بود . یه نگاه به اطراف کردمو _بابا کجاس ؟ +تو اتاقش داره کتاب میخونه _قرصاشو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون . از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد.. ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه . خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره . خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش . تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !