4_5830041113565595630.mp3
4.21M
در این غروب جمعه 😔
تقدیم به منتظران آقا امام زمان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادویک
تنهايی
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين
حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم.
با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت
كرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت
عادي بازگشت.
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه
را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم.
تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را
مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايي بود.
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كالم نبود. با يك نگاه، آنچه
ميخواستيم منتقل ميشد.
آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتي برخي
اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.
حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني
نيست.
من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و
همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادونه
هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من
نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك
گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.
در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي
خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به
سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين
كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو
بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديدهاي.
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهاي خصوصي از من خواستند
كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تكتك آنها كردم.
گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد.
سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههاي خود التماس
ميكردند كه من سكوت نكنم.
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده
بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع
اينها نباشم. اما نه. انشاءاهلل كه هستم.
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.
در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟
گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد
براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از
مسئولين جمهوري اسالمي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده
بود كه براي غربيها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان
مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.
جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
ميبيني، پسفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچهها را پايمال
ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوهفت
مدافعان حرم
ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است.
در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت
ميكردم؟ براي همين چيزي نگفتم. اما هر روز كه برخي همكارانم
را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به
محبوب خود خواهد رسيد مالقات ميكنم. هيجان عجيبي در مالقات
با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ...
من يک شهيد را که به زودي به مالقات الهي ميرفت ميديدم.
اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگي در راه است!؟
چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در
اداره اعالم شد: كساني كه عالقمند به حضور در صف مدافعان حرم
هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.
جنبوجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم،
همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه
آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم.
آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم
اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار
آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه
قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوشش
من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز
سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب،
از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلياش بخشيدم.
شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من
پيش آمده، باوركردني نبود.
بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: بهخاطر
دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم
گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه
تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد.
اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس
شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از
حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي
دلهرهآور و ترسناك بود.
ً اما اين مسئله اصال در كنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا
آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد.
لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهاي جمعه
راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم.
اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در
كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم
را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که
آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهاي اضافه هستم!
اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين
و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين
زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت3
هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوهشت
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا
ملحق شوم. ديگر هيچ عالقهاي به حضور در دنيا نداشتم.
مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده
بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم
همراه با آنها باشم.
كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد
جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.
به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت
نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.
ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش
آمد، كل رفتار و اخالق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم
انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم
نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود.
يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم
همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه
شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خالصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول
نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها
باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم.
جوادمحمدي، سيديحييبراتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر
مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از
اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني.
من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.
خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي
از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم.
جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوسه
چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع
جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با
خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟
گفت: بنده خدا تصادف كرده.
من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و
روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده
بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق
اصفهان مشغول به كار بود.
البهالي صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود باالي
دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته
ً و قبال هم از اين كارها ميكرده. همان باال برق خشكش ميكند و به
پايين پرت ميشود.
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فالني رو ميگي؟
شما مطمئن هستي؟
گفت: بله، خودم باال سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهاي گفتند.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوپنج
يكباره ياد صحنههايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من،
ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.
اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم
بود. باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت
دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما
دوست داشتم حسينيهاي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم: فالني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال
پيش مرحوم شد.
گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين
آدم بيسر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي
كم پيدا ميشود.
گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف
كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولي فالني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد.
االن هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و
سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار
شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را
ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي
اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير
و بركت دارد.
االن هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و
ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادودو
ماجرا رخ داده يا نه؟!
از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري
كردم و جوياي سالمتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم.
گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند.
تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالي
كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.
چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم.
اما فكرم بهشدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه االن
مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچهها
براي خريد به بيرون رفتيم.
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از
كنار ما رد شد و سالم كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فالني نبود!؟
همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره،
خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خالف بود. براي به
دست آوردن پول مواد، همه كاري ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.
مرتب به مالئك التماس ميكرد. حتي من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حاال
علت مرگش چي بود؟
گفتم: باالي دكل، مشغول دزديدن كابلهاي فشار قوي برق بوده
كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
ً خانم من گفت: فعال كه سالم و سر حال بود.
آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوچهار
نشانه ها
پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من
برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام.
نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين
موارد را مطرح كردم.
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي،
بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط
به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران
من اتفاق خواهد افتاد.
يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم
شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما
ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و
پدرت هست و بهزودي به ما ملحق ميشود.
در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و
نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات
كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد.
يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم
و براي نماز وارد مسجد شديم.
🖇ادامه دارد ...‼️