eitaa logo
در محضر علما
135.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
87 فایل
🌷روزی چند جمله عالی از اهلبیت؛ علما و شهدا در این کانال به شما 🎁هدیه می‌کنم تا روی آن‌ها تفکر کنیم و آرامش معنوی پیدا کنیم.♥️ کپی از مطالب این کانال مشروط بر صلوات بر محمد و آل محمد حلال است. 💌ارتباط با من: @Admine_etemad . . . . . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✅چهار اصل طلایی 👌الماس از تراش، و انسان از تلاش میدرخشد ◼️ صادق باش هنگامی که فقیری ◼️ ساده باش وقتی که ثروتمندی ◼️ مودب باش وقتی که قدرتمندی ◼️ و سکوت کن هنگامی که عصبانی هستی @ganjeneh_marefat
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊 ❣داستان"نمک خوردن ونمکدان شکستن"❣ 👌👌💚 بسیار زیبا، حتما بخوانید. 📜حسن بن محمّد بن قاسم گويد: در يکى از محلات اطراف کوفه که (حماليه) نام داشت با شخصى به نام عمّار درباره امام زمان (عليه السلام) گفت وگو مى کردم. او گفت: روز قافله ى از قبيله طيّ به کوفه آمد، آنها از ما خريد نمودند. من به يکى از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوى بياور! رييس قافله که مردى تنومند بود گفت: آيا اين جا علوى نيز هست؟ گفتم: چه مى گويى؟ بيشتر اهل کوفه سادات علوى هستند! او گفت: علوى واقعى همانى بود که ما در بيابان مجاور آن شهر ديديم. گفتم: ماجرا چيست؟ گفت: ما در حدود 300 نفر يا کمتر اسب سوار 🏇 بوديم که از جايى گريختيم. سه روز در بيابان تشنه وگرسنه بدون هيچ آذوقه ى سرگردان بوديم تا اين که عدّه ى گفتند: بهتر است قرعه کشى کرده ويکى از اسب ها را بکُشيم. همه اين پيشنهاد را پذيرفتيم. وقتى قرعه کشيده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نکردم وگفتم: که شما تقلّب نموده ايد. دوباره قرعه کشى نمودند وباز به نام اسب من افتاد، باز من آن ها را متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عين ناباورى مجدداً قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم. بسيار ناراحت بودم، زيرا اسبم حداقل هزار دينار ارزش داشت، وآن را از پسرم بيشتر دوست داشتم. گفتم: اجازه بدهيد کمى در اطراف با اسبم سوارى کنم، زيرا تاکنون دشتى چنين هموار نديده ام. گفتند: اشکالى ندارد، سوار اسبم شدم، حدود يک فرسخ تاختم به تلّى رسيدم که کنيزى در دامنه آن مشغول جمع آورى هيزم بود. از او پرسيدم که کيستى؟ واز کدام خانه ى؟ او گفت: من کنيز سيّدى هستم که در اين واداى سکونت دارد. بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عباى خود را به علامت بشارت وشادمانى بر سر نيزه کردم. آنگاه به طرف يارانم تاختم وبه آن ها گفتم: مژده بدهيد! گروهى از مردم در نزديکى ما زندگى مى کنند. همگى به طرف آن تلّ حرکت کرديم، وقتى به آن جا رسيديم خيمه ى را ديديم که در وسط آن واداى برپا شده بود، مردى که از همه زيباتر به نظر مى رسيد با چهره ى باز در حالى که گيسوانش آويخته بود ولبخندى بر لب داشت در کنار خيمه ايستاده بود. وقتى به او نزديک شديم، به ما خوش آمد گفت. من گفتم: اى آبروى عرب! ما تشنه ايم. او کنيز خود را فرا خواند وگفت: هرچه آب دارى بياور! آن کنيز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد يکى از آن ها را گرفت کمى نوشيد ودست خود را به آب زد وآن را به ما داد. همه 300 نفر ما يک به يک از همان يک ظرف نوشيديم وسيراب شديم. وقتى ظرف را باز گرداندند، ديديم که هنوز کاملا پر است. وقتى سيراب شديم گفتيم: اى آبروى عرب! ما گرسنه ايم. او خود وارد خيمه شد وسبدى را که مملو از غذا بود بيرون آورد، وآن را در مقابل ما نهاد ودست خود را به آن زد وفرمود: ده نفر ده نفر جلو بياييد. ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شديم وهمه کاملا سير شديم، سوگند به خدا! هنوز سبد کاملا پر مانده بود. آنگاه رو به او نموديم وگفتيم: اگر اجازه مى فرماييد مى خواهيم به راهى که قصد آن را داريم برويم. او با دست خود به شاهراهى اشاره کرد وفرمود: منظورتان اين راه است؟ ما تعجب کرديم، زيرا اصلا هدف مشخصى نداشتيم وراه را نمى شناختيم وفقط براى اين که او نفهمد که ما فرارى هستيم چنين گفتيم. اما او راه نجات را به ما نشان داد. از او خداحافظى نموديم، وقتى کمى دور شديم. يکى از افراد گفت: شما از خانه وخانواده دور شده ايد که چيزى به دست بياوريد حالا که به همه چيز رسيده بوديد چرا آن را تصرف نکرديد؟ منظور او آن بود که بازگرديم وآن مرد را غارت کنيم، گروهى موافق وگروهى مخالف بوديم، در نهايت تصميم گرفتيم که او را غارت کنيم. بازگشتيم، وقتى ما را ديد که بازگشته ايم شمشير⚔ خود را حمايل نموده، نيزه اش را به دست گرفت، بر اسب خاکسترى سوار شد ودر گوشه ى ايستاد وفرمود: چه خيال بدى در سر داريد؟ بدانيد که زشتى آن به خود شما بازخواهد گشت. گفتيم: درست حدس زده ى، وهرچه دلمان مى خواست به او گفتيم. آنگاه چنان خشمگين شد که از خشم او همه به وحشت افتاديم، سپس خطى بين ما وخود کشيد وفرمود: به جدّم رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) قسم! هر که از اين خط بگذرد گردن او را خواهم زد. از صداى او چنان ترسيديم که همه پا به فرار گذاشتيم. به خدا قسم! که علوى واقعى او بود، نه اينان که اينجا هستند. 📚بحار الانوار، ج 52، ص 75 ـ 77 @ganjeneh_marefat 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ✍ (ره): 🌀 مهم ترین مطلب است 🔸 اگر ما برای خدا باشیم ؛ خدا هم برای ما میشود. 🔹 در کارهایتان دقت کنید ببینید که آیا اخــلاص دارید یا نه... 🔸 آیا فلان چیز یا فلان کس هم نبود، باز این کار را انجام می دادید؟ 👈 عمل خالــص آن است که نخواهی جز تو را به خاطر آن عمل تشویق کند. 🍁....َ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ🍁 @ganjeneh_marefat 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅به لحظات ملکوتی اذان ظهر نزدیک میشویم . 🌅حی علی الصلاه 🌅التماس دعای فرج🌹 @ganjeneh_marefat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مرحوم حاج شیخ عباس قمي صاحب مفاتیح الجنان کتابی از کسی به عنوان عاریه گرفته بود. بعد از فوتش یکی از فرزندانش کتاب را به برادرش می‌دهد تا به صاحبش بدهد. شب در عالم خواب می بیند که حاج شیخ با عصبانیت به او می گوید: «کتاب عاریه مردم را چرا سالم به دستش ندادی و به جلد آن آسیب رساندی؟» روز بعد برادرش می پرسد: «با آن امانت چه کرده ای که من دیشب چنین خوابی دیده ام». برادرش می گوید: «هنگامی که آن را می بردم تا به صاحبش بدهم از دستم افتاد و گوشه جلد آن کمی خم شد». بعد می روند و کتاب را از صاحبش گرفته و صحافی می کنند و به او بر می گردانند. روز بعد درب منزل زده می شود و طلبه ای سؤال می کند: آیا منزل حاج شیخ عباس اینجا است؟ گفتند: آري طلبه مي گويد: شب گذشته من حاج شیخ را در خواب دیدم و ایشان فرمود که به شما بگویم که چون شما کتاب را صحافی کرده و به صاحبش دادید، عذاب قبر از من برداشته شد. ٧٨ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @ganjeneh_marefat
💫به رسم هرشب 💫 به نیت فرج آقا امام زمان(عج) 🌟میخوانیم دعای فرج را💐 @ganjeneh_marefat
خدایاهرشب تایادت درذهن کوچکمان نقش میبندد آرامش درجانمان جاری میشود ومیدانیم با اتکا به مهر بیکرانت فرداهای بهتری حلول خواهد کرد 🌙 @ganjeneh_marefat
ماه برکت زِآسمان می آید💚 صوت خوش قرآن و اذان می آید💖 تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه💚 تبریک،بهار رمضان می آید💖 @ganjeneh_marefat
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 💠خراب کردن خانه شیخ حسینعلی راشد(واعظ مشهور) 🍃در زمان شاه مى خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مى شد 🍃 به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى خريم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود 🍃هيچكس به جز مرحوم راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!» 🍃بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و (خار) خفيفش نمايند راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟ 🍃 گفت: حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خريده ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده ايد، زياد است! ✨من راضى نيستم از بيت المال مردم قيمت بيشترى براى خانه ام بگيرم✨ 🍃بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: ☀️«اگر اسلام اين است، من آماده ام براى مسلمان شدن...» جرعه ای از دریا، ج۲، ص۶۵۸ @ganjeneh_marefat 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
سلام ماه من،مهدی جان این سرآغاز میهمانی خداست. آسمان آغوش گشوده است و هوا پراز مشک و بوی نسترن است. دعا کن که در این عطرافشانی و شکوه و آرامش ، من لایق دیدارت گردم ... @ganjeneh_marefat
📢بشنوید| تندخوانی (تحدیر) جزء اول قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی @ganjeneh_marefat 👇👇👇👇👇👇
جانم آقا ( عج ) . . .😍 🌹جُنــــــــــوڹ یعنی: 🍃کسی در شهر خود سر میکند... امـا... 🍃دلش در خیمه ای سـبز مانده... 🍃الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـرَج الساعة🍃 @ganjeneh_marefat