رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هفتم
°•○●﷽●○•°
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هشت
°•○●﷽●○•°
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
هروقتمیخواستبراےجوانانیادگارے بنویسد ، مے نوشت ؛
منڪانللہڪاناللهله
هرڪهباخداباشدخدابااوست.
رسمعاشقنیست بایڪدل
دودلبرداشتن ...
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌱
🆔 @darentezareshahadat
🌟 #کلام_شهید | #پیام_شهیدان
🔻 راستی عبادت چیست؟!
احساسی که در آن تمام ذرات وجود به ارتعاش درآید، جسم میسوزد، قلب میجوشد، اشک فرو میریزد، روح به پرواز در می آید و جز خدا نمیبیند و جز خدا نمیخواهد...
#شهیددکترمصطفی_چمران🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @darentezareshahadat
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #راهیان_نور | #اروند_کنار
🔻 چشماتو ببند خیال کن ...
🌟 و اروند کنار همچنان چشم انتظار زائران سرزمین نور است
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @darentezareshahadat
🔰 نتیجه ناامیدی بیعملی است
🔻شما جوان هستید ، مواظب باشید نگاهتان به آینده، نگاه امیدوارانه باشد، نه نگاه بدبینانه و نومیدانه. اگر نگاه نومیدانه و بدبینانه شد، نگاه «چه فایدهای دارد» شد، به دنبالش بیعملی، بیتحرکی و انزواء است؛ مطلقاً دیگر حرکتی وجود نخواهد داشت؛ همان چیزی است که دشمن میخواهد. ۸۸/۶/۰۴
🔻یکی از بزرگترین نعم الهی، امید و اعتمادبهنفسی است که در مردم هست. روح امیدواری، خیلی نعمت بزرگی است. مردمِ مأیوس، ناامیـد و بدون افق دید، بیصبری میکنند؛ نه اینکه کار نمیکنند، مانع کار هم میشوند؛ ولی مردمِ امیدوار خودشان جلو جلو میدوند و مسئولان را به دنبال خودشان میکشانند. ۸۵/۳/۲۹
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @darentezareshahadat
#قلب انسان در طول حیات به اندازه ای #خون پمپاژ میکند که میتواند 3 نفتکش بزرگ را پر کند! که #دانشمندان از قدرت این عضله کوچک در حیرتند
☝️🏻واقعا هر کس خود را شناخت خدایش را خواهد شناخت
#⃣ #زیست_شناسی
#⃣ #علوم_تجربی
@darentezareshahadat
#یا_رب_العالمین
خدایا کارم را چنان که سزاوار آنی بر عهده گیر
#فرازی_ازمناجات_شعبانیه
✍ @darentezareshahadat
#تڪحرف 📌💌
گناه،از اون جهت خطرناکه؛
که قلب رو تاریک می کنه !
و قلب تاریک؛
هرگز رنگ آرامش رو نمی بینه!
اَللهُمَّ! قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیَّماً🍃
خداوندا! دلم را اسیر عـشق ومُحبتت گردان...
#دعاےکمیل
🆔 @darentezareshahadat
فکه.mp3
9.64M
📻 رادیوپلاک
فکه دل
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
سفرنامه راهیان نور دل به:
❤️فکه❤️
••🖋نگارنده: خانم شاپورآبادی
••💻 تدوین: خادم الشهداء
••🎙گوینده:خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#دلتنگی
#راهیان_نور
#مدافعان_حرم
#فکه
💎 چرا روحانی در سال ۹۶ رد صلاحیت نشد ؟!
نکات مورد توجه !!!
❌نکته اول ؛در نوسانات بازار ارز در سال ۹۵ برادر روحانی، حسین فریدون به همراه صفدر حسینی صرافی هایی را دایر میکنند و توسط عوامل خود در بانک مرکزی و وزارت اقتصاد شروع به ایجاد بحران در بازار ارز میکنند و پول هنگفتی به جیب میزنند.
❌نکته دوم ؛در سال ۶۵ روزنامه های اسرائیلی ملاقات حسن روحانی با مقامات آمریکایی و اسراییلی را در پاریس بر ملا میکنند که در آن دیدار روحانی به نیابت از هاشمی رفسنجانی به آنها گرا میدهد تا به امام فشار بیاورند تا امام راه را برای مذاکره آنها باز کند حتی راهکار نظامی هم میدهند.
❌در آن مقطع چون انتشار مطالب این ملاقات به زبان عبری بود رصد نمی شود ،اما بیست سال بعد آن را به زبان انگلیسی ترجمه و در روزنامه هایشان منتشر میکنند که اینبار توسط تیم دکتر عباسی رصد میشود و علنی میشود.
روحانی بر علیه دکتر عباسی به دادگاه شکایت می برد و عباسی ۴۰۰ صفحه سند به دادگاه ارائه می دهد و تبرئه میشود.(تبرئه ایشان به معنای صحت مدارک میباشد).
❌برای روحانی مسجل میشود که در انتخابات ۹۶ رد صلاحیت میشود و به ایشان خبر داده میشود که شما رد صلاحیت خواهید شد.روحانی شروع به کوبیدن سپاه میکند.سپاه را مداخله گر ،دولت با تفنگ و برهم زننده برجام و متهم به تحریک دشمن با ساخت و آزمایش موشک میکند و تا جایی که امکان داشت به تخریب سپاه دست میزند.
❌با تخلفات گسترده حسین فریدون ،سیستم قضایی بر آن میشود که او را دستگیر کند.حسن روحانی دستگیری برادرش را خط قرمز اعلام میکند و علنا میگوید که اگر به برادرم دست بزنید اعلام جنگ میکنم و انتخابات را برگزار نمی کنیم.
(شاید این حرف خنده دار باشد ولی آنها حساب همجا را کرده بودند)
تنها چیزی که انتخابات را باطل میکند تقلب است اما تخلف انتخابات را باطل نمیکند.در کنار حسن روحانی شخصی روحانی و مکار به نام سید حسام الدین آشنا به عنوان مشاور و اتاق فکر انتخابات پروژه تخلف بزرگ در انتخابات را کلید میزند.
❌حالا میرسیم به سوال اصلی : چرا شورای نگهبان روحانی را رد صلاحیت نکرد و مجبور به اعلان صلاحیت این شخص شد ؟
❌ اول اینکه اگر ریس جمهور خودش بخواهد در انتخابات شرکت کند، دو ماه قبل از انتخابات کار دولت به معاونش تنفیذ میشود.
حالا اگر معاونش هم جزو کاندیداها باشد، کار به وزیر کشور تنفیذ میشود.
⚠️( همگان فکر می کردند کاندید شدن جهانگیری جهت ضربه گیر شدن روحانی است، خیر، اشتباه می کردند.)
❌نکته اصلی؛
اگر رییس جمهور در این شرایط رد صلاحیت شود دیگر دوره قبل خود را نیز نمیتواند به پایان برساند.یعنی هر وقت که رد صلاحیت شود از ریاست جمهوری هم اتوماتیک خلع میشود و اینجا کار به گردن معاون اولش می افتد.حالا اگر معاونش هم در انتخابات باشد دیگر کابینه از مشروعیت می افتد.
❌وقتی کابینه از مشروعیت بیفتد یعنی وزیر کشور هم دیگر نمی تواند انتخابات برگزار کند.و طبق قانون اساسی سپاه پاسداران باید انتخابات را برگزار کند.
😑کدام سپاه ؟
همان سپاهی که روحانی چند روز قبل تر آن را تخریب کرده،آنوقت هر گزینه ای از صندوق بیرون می آمد یعنی ...
بله یعنی شروع فتنه و اغتشاش دیگری از سوی بحران طلبها ، لیبرالهای خودفروخته
به همین جهت ایشان تایید صلاحیت شد.
🆔 @darentezareshahadat