eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
🌷 برخی از شهدای امنیت سال گذشته که در چنین شب قدری، تقدیر شهادت‌شان امضا شد. این چنین تقدیرم ارزوست، 🌷🌷🌷
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشارتی بزرگ و امید آفرین برای خانم های چادری . لطفا ببینید و در حد امکان منتشر کنید
(فصل۴؛قسمت۳) گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میز گرد نشستند، از وقتی اسیر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم و اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم و با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛ «خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهمو بیارید به خانوادم اطلاع بدم.» هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛ «حسین آقا، شیرینی بخور، از آخر شب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...» من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛ «اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی چی، منو آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.» مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛ «انتخاب شدی که....» بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم. تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم. خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند. قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز که زیر پایم جان می دادند سپردم و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.  چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آبرویی که بریزد، دیگر به راحتی جمع نمی شود. اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم. تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛ با دوست پدرم مشورت کنم!؟ سراغ دوست هایم بروم؟! پای پلیس را به جریان باز کنم؟! ◽◽◽ «یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...» «مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرفو میشناسید...» «بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...» در اتاق باز و.... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۴؛قسمت۴) در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.» «داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...» «زکی، داداشو ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن» همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛ «پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.» «برای فرداشب!» آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهروی هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم. در یک طرف تاک های انگور از فضایی که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که  همیشه مادرم به آنها می رسید. خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود. به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهاییِ حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟» در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری» حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟» «نه داداش داریم میایم» لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟» «قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر» لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟» تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!» «به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه» زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس» «ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا» مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود. واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود. حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟» حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس» سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد... وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛ «یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا... تیک تاک... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۴؛قسمت۵) مادرم روبروی قاب عکس ایستاده بود و با پدرم صحبت می کرد و می گفت: «علی جانم با اجازه داریم برای شاه پسرت میریم خواستگاری و....» همانطور که اشکِ خوشحالی از صورتش می ریخت روبه من کرد و گفت؛ «حسین جان پیرهنتو درست کن، کت نمی پوشی چرا آخه، هوا سرده یه چیز گرمم بپوش» اصلا با کت و شلوار میانه خوبی نداشتم، در عوض حسن حسابی به خودش رسیده بود. آبجی زهرا با سبد گل در دستهایش گفت؛ «حسن جان داداشم، زیادی به خودت رسیدی ها، اشتباه می گیرنت خب...» همانطور که آینه را گروگان گرفته بود، جواب داد؛ «هنوز کجاشو دیدی، خواستگاری داداشمه مثل اینکه...» زهرا که تازه لباس پوشیده بود بلند گفت؛ «حسن بسه، آینه رو آزاد کن، بپر ماشین و روشن کن، ترافیکِ خراب، دیر می رسیم» بالاخره همه آماده شدند و با گل و شیرینی راه افتادیم. از اسم بالاشهر و خواستگاری، استرس مهمان وجودم شد، بقیه اعضای خانواده هم بهتر از من نبودند، این را می شد از چهره هایشان فهمید.  هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبم شدیدتر می شد، بالاخره رسیدیم. خانه ویلایی، با نمای سنگ سبز، و سردر بزرگ، با مسجمه های عجیب و غریب، که گاهی در خواب می شد آنها را دید. حسن آیفون تصویری را به صدا درآورد و بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد شدیم، حیاط که نه باغ مظفر، دور تا دور نورهای آبی کم رنگ در لابه لای گل ها وجود داشت، و حوض بزرگ پر از آب که هیچ نسبتی با حوض حیاط خانه ی ما نداشت. ‌آقایی از پله های ساختمان پایین آمد و گفت؛ «سلام، خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید» همانطور که به طرف من و حسن نزدیک می شد محمد آقا دوست پدرم گفت: «آقای محمودی درسته؟ پدر عروس خانم.» صورتش هیچ شباهتی به هستی نداشت، و تا اینجا خیالم راحت بود. از در بزرگی که شیشه های کوچک و رنگی، خودشان را لای چوب ها جا داده بودند، وارد خانه شدیم و محمد آقا درگوشی گفت: «عاشق شدی ها! پاگیر شدی وا!» با هم زیر لب خندیدیم... پس از گذشتن از پاگرد و راهرو کوتاه، در سمت چپ، هالی به شکل مربع با مبل های راحتی، که رنگ قهوه ای سوخته داشتند، در انتظار روشن شدن تی وی بزرگ، نشسته بودند. آقای محمودی همه را به سمت راست راهنمایی کرد. از دو پله بالا رفتیم، هالی به وسعت تمامِ خانهٔ پدری، که لوستری بزرگ از گچ بری های درهم پیچیدهٔ وسط سقف، آویزان شده، فضای آنجا را نورباران کرده بود. به طرف مبل های سلطنتی، که به هیچ کس طعم شیرینی راحتی را نمی داد رفتیم و نشستیم. پشت سر، پرده هایی به شکل پرهای طاووس خودشان را به گل های قرمز فرش ها، رسانده بودند. همه در سکوت به سر می بردند و هم دیگر را نگاه می کردند، با خودم گفتم؛ «آخه پسر ما کجا اینجا کجا، فرق ما و اینا زمین تا آسمونِ، خیلی خاطره خوبی از بالاشهر داری، دوباره پاشدی اومدی، به فکر فردا و عکسا باش حسین آقا، میخای چه کار کنی آخرش، اگه همکاری نکنی، پخش میشه و فاتحه، تازه اگه اینجا خونه هستی باشه...» در همین فکر و خیال آقای محمودی و همسرش آمدند و به جمع ما پیوستند. مادر عروس خانم گفت؛ «خیلی خیلی خوش آمدید، چند سالی میشه شما رو ندیدم فاطمه خانم، فقط صدای شما رو شنیدم، یاد قدیما بخیر..» محمدآقا و آقای محمودی کنار هم نشسته، و گرم صحبت بودند، که مادرم گفت؛ «خوش باشید، آره به خدا چه روزهای خوبی با هم داشتیم، واقعا یادش بخیر، خدا بیامرزه پدر و...» آبجی زهرا بلند شد و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت و گفت؛ «قابل شما و عروس خانوم و نداره» و سرجایش نشست. خانم محمودی کلامش را شکست و گفت؛ «ببخشید فاطمه جان، خودتون گل هستید، زحمت کشیدید» پس از چند دقیقه دخترخانم، با چادر سفید، که گل های قرمز ریز، از خجالتش کم رنگ شده بودند، سینی چایی به دست، وارد هال شد و به سمت ما آمد. لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
💠 چهارمین دورۀ مسابقات قرآنی ✨🍃شمیم یاس🍃✨ 🔆 با محوریت سورۀ «حشر» 🛍 با ۴.۹۰۰.۰۰۰ تومان جایزه نقدی 📲 بصورت مجازی 🥇نفر اول: ۱.۰۰۰.۰۰۰ تومان 🥈نفر دوم: ۹۰۰.۰۰۰ تومان 🥉نفر سوم: ۸۰۰.۰۰۰ تومان 4⃣ نفر چهارم: ۷۰۰.۰۰۰ تومان 5⃣ نفر پنجم: ۶۰۰.۰۰۰ تومان 6⃣ نفر ششم: ۵۰۰.۰۰۰ تومان 7⃣ نفر هفتم: ۴۰۰.۰۰۰ تومان 🟡 ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر؛ پیام به شناسه زیر در ایتا: 🟣 @beheshti_sho ⏰ مهلت ثبت‌نام در مسابقه: ۱۹ تا ۲۵ فروردین ☑️ شرکت برای همه علاقمندان، آزاد است (دانشجو، دانش‌آموز، کارمند، خانه دار، طلبه، فرهنگی و...) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
📣 قابل توجه شرکت کنندگان مسابقه قرآنی "شمیم یاس" 🔸 شرکت کنندگان گرامی باید در هر سه بخش زیر شرکت نمایند. لطفاً به نکات زیر توجه فرمایید: 1️⃣ آزمون حفظ سوره حشر از جمعه ۱ اردیبهشت آغاز و تا چند روز ادامه خواهد داشت پس شما فرصت کافی برای حفظ سوره را دارید. زمان دقیق آزمون طی تماس تلفنی با شما هماهنگ می شود. آزمون بصورت تماس تصویری (مجازی) است. داور خواهران شرکت کننده، خانم و داور شرکت کنندگان برادر، آقا می باشد. 2️⃣ آزمون چهارگزینه ای (تستی) تفسیر سوره حشر نیز پنجشنبه ۳۱ فروردین بصورت مجازی برگزار خواهد شد. لینک آزمون برای شرکت کنندگان، روز قبل از آزمون پیامک خواهد شد. منبع این کارخواست از تفسیر نور می باشد. ▫️شما می توانید فایل pdf تفسیر سوره حشر (از کتاب تفسیر نور) را به همراه فایل صوتی ترتیل سوره حشر از استاد پرهیزگار را در ادامه همین پست، دریافت نمایید. 3️⃣ یک یادداشت حداقل ۱۰۰ کلمه ای با موضوع "نحوه بکارگیری آموزه های سوره حشر در سبک زندگی فردی یا رویدادهای اجتماعی" بنویسید. این متن را در گوشی همراه تان یا در قالب یک فایل word تنظیم و ارسال نمایید. مهلت این کارخواست تا ۷ اردیبهشت می باشد. ▫️کارخواست‌ سوم را به شناسه زیر در ایتا ارسال نمایید: 🔘 @beheshti_sho 🏆 مجموع امتیازات ۱۰۰ می باشد. امتیازات بالای ۷۵ در مرحله جوایز نقدی، شرکت داده می شوند. 🟡 برای دریافت اخبار و اطلاع رسانی های مسابقه، در کانال زیر در ایتا عضو شوید: ▫️eitaa.com/doreha_isf ⏳ مهلت ثبت نام: تا ۲۵ فروردین الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فایل pdf تفسیر سوره حشر (از کتاب تفسیر نور) 🔻فایل صوتی ترتیل سوره حشر با صدای استاد پرهیزگار 💡 توجه: فایل فشرده شده بالا را با نرم افزار winrar باز کنید. این نرم افزار موبایلی در کافه بازار، قابل دریافت است: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.rarlab.rar&ref=share 💡 نرم افزار موبایلی برای باز کردن pdf: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.adobe.reader&ref=share
تفسیر سوره حشر.pdf
282.2K
🔸 فایل PDF تفسیر سورۀ حشر (از کتاب تفسیر نور) ||| برای کارخواست دوم ✔️ برای شرکت کنندگانی که موفق به باز کردن فایل فشرده (rar) در پست قبلی نشدند. 🔘 یا امیرالمؤمنین علی(ع) | صلوات