رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_یکم
پیشانیام را میبوسد:
-مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری.
و می رود و من را با یک دوراهی تنها میگذارد.
شاید این سختترین امتحان زندگیام باشد. کاش میشد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداریام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم.
بیاختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب میدهد:
-سلام عزیز دلم.
-سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول.
-سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟
کاش میشد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط میگویم:
-الحمدلله.
-دیگه چه خبر؟
-سلامتی... میگم عزیز... میشه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟
-من که همیشه دعات میکنم، اینجا هم دائم به یادتم.
-نه... دعای ویژه میخوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست.
-ان شالله عزیزم. حتما دعا میکنم.
مکالمهمان که تمام میشود، با خودم فکر میکنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق میافتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد.
سراغ عمو صادق را از زنعمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید.
باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغلهاش، زیاد به باغش سر میزند.
در باغش گلخانه دارد و بچههایش گلدانهای زینتی پرورش میدهند.
چندنفر را همینطوری برده سر کار.
مقابل در باغ پارک میکنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی.
چندبار به در باغ ضربه میزنم و صبر میکنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش میرسد:
-کیه؟
احمد است، کوچکترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده.
میگویم:
-مهمون نمیخواین پسرعمو؟
در باغ باز میشود و احمد با چشمان متعجب نگاهم میکند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. میگویم:
-تنها اومدم.
احمد لب میگزد:
-نباید تنها میاومدین... خطرناکه.
-حالا راهم نمیدی؟ برگردم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد.
صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم.
نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود.
دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_یکم
و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!!
معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...!
فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...!
خوبیش این بود که دیگه هیچکس مجبور به تظاهر نبود!!
تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!!
اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم!
جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...!
چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد!
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢
باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔
تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود!
و یک اسپری!
برای از بین بردن بوی سیگار...
کم حرف میزدم!
یعنی حرفی نداشتم که بزنم!
در حد سلام و خداحافظ
که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕
مامان راست میگفت!
زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود!
کاش میشد از عرشیا شکایت کنم
اما با کدوم شاهد؟؟
اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود،
چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد،
توضیح میدادم!؟😣
در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...!
حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان،
برای ادامه تحصیل من،
تو خارج از کشور نبود!
و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه!
فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!!
نمیدونم این بچه به کی رفته!
همش تقصیر توعه😠
من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!"
نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...!
هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣
بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران...
اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد!
تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم!
روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید
و با کمک قرص آرامبخش به صبح!!
هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!!
مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد،
حال داغون من رو هم خوب کنه!
اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و
در اتاق رو قفل میکردم!!
با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒
یک ماهی به همون صورت میگذشت
و فقط کلاس های دانشگاه رو
اونم نه به طور منظم ،
و نه به اختیار خودم ،
شرکت میکردم!
و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد!
اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من
و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم
و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود!
دیگه حال دعوا کردن نداشتم!
فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...!
اما آروم نشدم!
ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم
"چرا ولم نمیکنید😠
چرا راحتم نمیذارید😖
چیکار به کارم دارید😫
من که حرفی با شما ندارم...
خستم کردید😭😭"
بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم!
موهامو میکشیدم و گریه میکردم!
شاید واقعا دیوونه شده بودم!
به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد!
بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم....
به قلم:محدثه افشاری
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_دوم
با صدای آلارم گوشی،
قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!!
چشمامو به زور باز کردم،
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز،
قرمز و متورمن!
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣
دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت...
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم!
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم!
اه...باید میرفتم دانشگاه😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود!
بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم،
رفتم سمت حموم!🛁
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد!
بعد از حموم،
رفتم توی تراس.
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین!
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد!
به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم.
چقدر دلم آرامش میخواست❣
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه!
بجز...
خونه ی اون!
و حتی ماشین اون!
یا....
نه!
خودش نه😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه!
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت!
دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم!
رفتم تو مخاطبین گوشیم،
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد!
آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒
حتما میگه دختر دیوانه ست...😭
من حتی اسمشو نمیدونم!!
با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم!
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...!
بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم.
بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم.
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه!
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم.
هنوز از دست مرجان دلخور بودم،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم!
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا.
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت!
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود!
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم!
بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم!
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش،
یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون!
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد-الو؟؟
به قلم:محدثه افشاری
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
این عکسی که مشاهده میکنید معروفه
به نردبان #شهادت...
تمام افراد حاضر در عکس #شهید شدن ....
عکس جالبيه ...
جالبتر اینه که نردبان ته نداره ...
یعنی میشه یه پله هم واسه ما گذاشته باشن....!!
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزارشهدای کاشان
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
گلزار شهدای کاشان
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دهم
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
«📼📺»
چھبسیارندانسان هایےڪه،
پرندگانبهپروازشانحسرتمیخورندツ!
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════