8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودرو را دودستی تقدیم سارقان کرد.....
برگرفته از پرونده واقعی....
#امین_اصفهان
#امنیت_و_سلامت
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
Amoo Ghasem.mp3
12.92M
🎵فایل صوتی سرود #عموقاسم
✅کاری از گروه سرود [ضحی] لاهیجان
➖تهیه کننده و شاعر: سید ایمان عباسی
➖باصدای : احمد محمدی
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
1_2595993087.pdf
4.92M
فایل ایده برای سالگرد شهادت سردار
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وششم
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفتم
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که #جلواورابگیرند.✋
❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...☺️✌️
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍
_اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
#مهمان_شهید_گمنام
شما هم دعوتید
🌺همراه با بزرگداشت
سالگرد شـــ♥ـــهادت
شهید حاج قاسم سلیمانی
🇮🇷سخنران:سردار کاظمی
🇮🇷مداح:حاج محسن افشاری
➖یکشنبه ۱۱ دی ماه
➖همزمان با نماز مغرب و عشا الی ساعت۱۹
✅مکان: مسجد المهدی ناجی آباد فازیک
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
شهید گمنان
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
شهیدگمنام
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
مراسم وداع با شهید گمنام تازه تفحص شده
همراه با بزرگداشت سالگرد شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و بزرگداشت شهدای امنیت و طلبه شهید آرمان علی وردی
سخنران: حجه الاسلام و المسلمین حسینی نماینده ولی فقیه و امام جمعه معزز کاشان
مداح : کربلایی حسین برزی
زمان : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ساعت ۱۸:۳۰
مکان : حوزه علمیه باب العلم آیت الله اعتمادی
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج
#مهمان_داریم
|سلام بر شهیدان گمنام، گمنام در میان خاکیان و معروف در عرصه افلاکیان|
💠مراسم تشییع و وداع با شهید گمنام
▫️زمان:
دوشنبه ۱۲ دی ماه ساعت ۱۲:۳۰
▫️مکان:
از مقابل مسجد دانشگاه آزاد اسلامی کاشان
همراه با مراسم مدیحه سرایی و عطر افشانی قبور مطهر شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی کاشان
.•°°•.♥️.•°°•.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ💬
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°
#لبیک_یا_خامنه_ای #جان_فدا #امام_زمان_عج