eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 😲 قبیله ای در آفریقا که هیچ کشوری حاضر به پذیرش آن نشده اما از تمام دنیا ، فقط یک نفر را می شناسند... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
ناز دخترونه🌿🍄 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| به اصرار شاهرخ دارم بلند می‌نویسم؛ چون نمی‌گذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند می‌نویسم. اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج می‌بریم. خانۀ بی‌مادر مثل کشور بی‌صاحب است. یتیمی که بی‌پدری نیست، بی‌مادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی. همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دل‌خواه؛ « دو روز اول خوب است که کسی کاری به کارت ندارد اما بعدش دلت می‌خواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامه‌ای، یک دعوایی، اصلاً یک توپ و تشری!» این‌ها حرف‌های شاهرخ است که ادامه دارد: « یک محبتی! مردها بدون زن‌ها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل شد می‌خورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.» شاهرخ یک نفس جملات بالا را می‌گوید و سکوت می‌کند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمی‌فهمم. شاهرخ می‌گوید: - پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره. - هوم! - این هوم یعنی تو هم همینو می‌گی؟ یا این‌که نفهمیدی! - هوم! - متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات می‌کنم. یکی زبونت رو باز می‌کنم، یکی حالیت می‌کنم. - هوم! - آدم کنار این آدمای ملی راه می‌ره، کُل حیثیت و آبروش پودر می‌شه. اعتماد به نفسش له می‌شه. قبول داری؟ - هوم! سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد: - حیف پول این سیگار که خرج تو کردم. حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش می‌کند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخیِ دنیا داریم به سمت دیگری کشیده می‌شویم و دل هردوتایمان هم قبول دارد که خیلی فرصت‌ها بوده که می‌شده با اختیار خودمان برویم یک کار درست‌تر را انجام بدهیم تا لالن به غلط کردن نیفتیم. دلم می‌خواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم. این خانۀ خالی از مادر و این حال و هوای خودم و شاهرخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز می‌کند: - می‌دونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. به‌خاطر همین هم کل زندگی شون رو یه‌باره می‌ترکونند! ما هم از بچگی خوشمون می‌اومده که برای خودمون یه کسی باشیم... کس بودن رو هم، همینی می‌بینی که هستیم، تعریف کردیم. اما الان می‌بینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم. هی... فقط یه آرزو دارم! - هوم! - برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هروقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید می‌کنم کودکی رو. چه‌طوره؟ - هوم! سر از دیوار برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. در حال خودش است. سیگار را از دستش می‌کشم و خاموش می‌کنم. می‌گوید: - من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچگیم. دوباره برگردم؟ - نوجَوونیت؟ - افتضاح! - الان؟ می‌خندد طولانی و دو سه بار می‌کوبد روی پایش. دستش را دراز می‌کند و قوری چای سرد شده را خم می‌کند روی استکان. - به یاد ننه‌م این استکانا رو آوردم و الّا که من چایی داغ توی لیوان می‌خورم. استکان را برمی‌دارم و خالی می‌کنم توی قوری و می‌روم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همانجا می‌مانم. آشپزخانه کوچک است، شاید 6 متر. همۀ ظرف‌هایش قدیمی است. یاد تبلیغات تلویزیون می‌افتم؛ همه لوکس و مدرن. چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانه‌ها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدم‌هایی که ندارند و تبلیغات به رخشان می‌کشد، می‌توانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام بیاورند؟ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| در که محکم می‌خورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و می‌گوید: - نمیشه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام. تکیه می‌دهم به کابینت و دست به سینه می‌گویم: - چیه؟ خرابت می‌کنه؟ تکیه از در میگیرد و از کنارم می‌گذرد: - نه! داره آبادم می‌کنه. من می‌ترسم از آبادی! مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش می‌کند. دوتا لیوان چای و سر ریز شکر و... • • • جناب قاضی، آمده‌ام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه می‌نویسم. دیدم تنها جایی که می‌توانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است. یعنی امروز حس می‌کردم نمی‌شود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت. دنبال نزدیکی به آسمان می‌گشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا. فکر می‌کنم اینجا می‌توانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه می‌شنوم و چه می‌بینم و چه حالی دارد بر من می‌رود. البته که او هم از اینجا قابل دیدن است. اما بعد؛ خدا گاهی کارهایی می‌کند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمی‌دانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچه‌ای که می‌میرند می‌دهد به خانواده.(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.) یعنی با نذر و نیاز می‌شود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب می‌کند که البته در ادبیات شما می‌شود، امتحان؛ مهدی 6 ماهه بوده که مریض می‌شود، مرضی که می‌بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در می‌آوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد. بچۀ اول به دنیا می‌آید و بعد از چند ماه با بیماری می‌میرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان می‌داد... امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا اینکه باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بالا و پایین می‌کند. به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش‌ماهه حتماً جگرسوز است. من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آنکه بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان! زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. گوشت‌ها قسمت شد بین نیازمندان و حتماً هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف می‌کند که: - متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد... کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان می‌ماند. تا 28سالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می‌ماند. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| بچه‌ای که داشت جان می‌داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد. من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل می‌دانم در ماندنش. خودم الان که می‌خواهم زن بگیرم دارم خودکشی می‌کنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان. با دلار، خدا کمرنگ و پررنگ می‌شود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر میشود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد. اما این زن و مرد با هم قالی می‌بافتند، یک نان می‌خوردند و هزار لبخند تحویل خدا می‌دادند. خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ می‌شود؟ هرچه بزرگتر، شیرین‌تر. دیده‌اید آدم‌هایی که مودب و مهربانند، توی دل می‌نشینند. من به این آدم‌ها می‌گویم: - دلبر. مخصوصاً حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدم‌ها تمام ضعف فکری و روحی را از بین می‌برد. میدانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان می‌گیری. قاضی هستی و باید به مجرم‌ها یک جور نگاه کنی، به بچه‌هایت هم. این روزها کوچه‌گرد کسی شده‌ام که شما مجبورم کردید و خودم نمی‌خواستم و حالا شب‌ها ایمیل‌گرد کسی می‌شوید که خودش می‌خواهد و ما مشتاقیم. گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانه‌شان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش. یعنی بین خانۀ آن‌ها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود... صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمی‌زده و قدم داخل زمین مردم نمی‌گذاشته است؛ چون نمی‌دانسته صاحب این زمین راضی هست که... من حدود ده دقیقهای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بی‌احترامی نکند. بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم. اما خب... البته تصمیم گرفته‌ام این‌روزهایی که می‌آیم و می‌نویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه می‌کنم! یعنی یک ورق‌هایی رو می‌کند این مهدی، که تمام ورق‌های زندگی من را باطل می‌کند... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| مثلا دیروز خودکارم را همراهم نبرده بودم یا گم کرده بودم یا کلا نبود خب... خودکار خواستم که دوست مهدی گفت: - مهدی داشت مطلبی را یادداشت می‌کرد. همان موقع پسرداییش آمد و به مهدی گفت: - خودکارتو بده، می‌خوام بنویسم. مهدی خودکارش را نداد و کمی دنبال خودکار دیگر گشت، وقتی پیدا نکرد، جلوی چشمای متحیر و منتظر پسردایی بلند شد رفت تا سر خیابان، خودکاری برایش خرید و آورد و در مقابل چشمان گشاد و پرسش‌گرش گفت: - خودکار دستم برای بیت‌الماله... این را که تعریف کرد دوست مهدی، من کیش و مات شدم و شاهرخ زد زیر خنده. هیچ ملاحظه هم نکرد، با صدای بلند خندید و گفت: - خزانۀ بیت‌المال کاش دست مهدی داده می‌شد. الان خیلی از دولتی‌ها را به حساب و کتاب مهدی باید دزد دید و دار زد آقای قاضی. مهدی در کودکی یک میوه از باغ اقوام خورده بود، ناراحت بود از اینکه چرا قبلش اجازه نگرفته است! این با خُلق من سازگار نیست. خلق من بَد است یا مهدی بچۀ درستی بوده؟ گزینۀ سوم درست است؛ هردو. من روزهای بچگی‌ام را فراموش نکرده‌ام اما قابل خاطره‌گویی هم نیست. هم بازی کردم هم حتماً پدرِ مادرِ مظلومم را درآورده‌ام. هم کتک زدم و هم خوب تلافی سرم درآوردند اما مهدی « قید خاص» این جملات من است و من این قید خاص را دارم کم کم لمسش می‌کنم. اصلا نوشتن درباره‌اش دارد می‌شود یکی از علایق من. بالاخره بچه‌ای که بلد باشد دیگران را ببیند و با محبت هم نگاهشان کند، خیال همه را راحت می‌کند که حسادت وجود این بچه، یک معنی دارد؛ محبت. در همان عوالم بچگی حاضر باشد دوچرخۀ جدیدش را دو دستی بدهد به برادر کوچکترش که بغض نکند و بعد از دادن، خودش هم بغض نکند. من اگر با اصرار پدرم پاک‌کنم را می‌دادم به کودک گریانی، خودم بعدش گریه می‌کردم! اما در همان بچگی می‌شود مهدی را سرپرست بچه‌های دیگر هم کرد. امانتدار مهربانی می‌شود. حتی می‌شود از او خواست برای بچه‌های اطرافش و برای بزرگ‌ترها هم چند کلمه‌ای صحبت کند، مطمئن باشید که عاقلانه‌تر از بزرگترها کارها را پیش می‌برد. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا