فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار قاآنی خطاب به صهیونیستها؛
تا دیر نشده
خونههاتون رو بفروشین برین
تو فلسطین خونه ارزون میشه
تو اروپا گرون😅
جمع کنین برین تا گرونتر نشده😂
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه
#طوفان_الأقصی
#قیام_مظلوم
🔸دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد،
🔸زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!
ـــــــــــــــــــــــ
#حاج_قاسم
#الله_اکبر
#فلسطین
🔴 عملیات طوفان الاقصی
🔺حماس: عملیات امروز، یک حمله پیش دستانه بود، چون طبق اطلاعات به دست آمده رژیم صهیونیستی برای حمله گسترده به غزه بعد از اعیاد یهودی، برنامه ریزی کرده بود
#طوفان_الاقصی
#طوفان_الأقصی
#قیام_مظلوم
دری به سوی یاران عاشق
انشاءالله فردا🥲 #قسمت_آخر #رمان #عشق_و_دیگر_هیچ
( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_آخر
برو ببین هنوز
يه عده ميگن چرا ميگيد مرگ... چرا از روي پرچم آمريكا رد ميشيد...
ديروز توي محله با يكي دو نفر كه مسخره ميكردند حرفم شد، گفتم: " تو
تعصب نداري، ايراني نيستي، غيرت نداري... بابا يكي بزنه تو گوشت يا چپ
چپ بهت نگاه كنه پدرشو در مياري... آمريكا از روي بدن سردارمون رد شده
تو بازم طرفشو ميگيري؟" گفت: " من با خشونت مخالفم." گفتم: "پس
خودت خواستي!" يكي زدم تو گوشش... شروع كرد به زدن من و فحش
دادن... صبر كردم خالي كه شد، گفتم: " مگه نگفتي با خشونت مخالفي من
كه كاري نكردم فقط يكي بهت زدم، نه كشتمت، نه خونت رو رو سرت خراب
كردم، نه تحقيرت كردم، نه به ناموست تعرض كردم... چرا با محبت و گفتگو
حل نكردي؟ چرا نذاشتي دوتا ديگه هم بزنمت؟..."
من و ما داريم ميرويم تا همين شبههها را براي همه حل كنيم! ماهوارهها و
مجازيجات را آمريكا و اسراييل از روي محبت به ما راه نينداختهاند كه اگر اينطور
بود ما را نميكشتند، ميخواهند من و شما نباشيم و يكي از راههايشان نابود كردن
انديشة ماست. فاسد كردن خيال و تفكر ماست، از بين بردن روح و روان ماست...
ميرويم تا مثل حاجقاسم مدافع حريم ايرانِ مهدي فاطمه باشيم!
پس بدان در بعضي از روزهاي زندگي شما، رحمت الهي بر شما ميوزد؛ پس
خودتان را در معرض اين نسيمها قرار دهيد!
نسيم رحمت من عبدالمهدي بود
فرصت مغتنم زندگي من و شاهرخ عبدالمهدي بود
من هزاران فرصت و نسيم را نديده گرفتم و ضايع كردم!
خودم نخواستم محبت خدا را ببينم، و خدا من را رها نكرد و هزاران بار سر راه من
نشست تا بالاخره با ياري يك شهيد من را دريافت!
شما هم نسيم الهي خود را دريابيد!
#پایان
#رمان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه
رمان جدیدمون از امروز شروع میشه😌
یه رمان شهیدانه و عاشقانه😍
رمان قصه دلبری داستان زندگی
شهید مدافع حرم،
محمدحسین محمدخانی
و همسرشون☺️🌸
امیدوارم خوشتون بیاد🤗
اسم داستان:
#قصه_دلبری #قصهدلبری
«رمانعاشقونه»
#قصهدلبری
#رمان📚
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.😐
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت😁😅
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😐😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑😂
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😦😐
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁
زور میزد جلوی خندش رو بگیره😂
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند😒
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی😂
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😒
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 😏
📚#زندگینامهشهیدمحمدحسینمحمدخانی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه
#قصه_دلبری
#قصهدلبری
#رمان📚
#قسمت_دوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان💔
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠
بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻♀
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻♀
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم.
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم😧
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!🤨
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😐
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود😐🤦🏻♀
ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..😐
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😶💔
اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی ک فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده😐
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم😶
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😬
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت 😖
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!😶
گاهی هم سلام میپراند😒
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»😐
📚#زندگینامهشهیدمحمدحسینمحمدخانی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه
#قصه_دلبری
51.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺معرفی شخصیت حضرت سلطانعلی بن امام محمد باقر(ع) از زبان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) و حجه الاسلام دکتر رفیعی👆
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه
#مشهد_اردهال
#کاشان_حماسه_آفرین