eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
261 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مهر سکوتش باز شدنی نبود... با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند. سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀 یک دستش را تکیه بدنش کرده بود. با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید. آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت: _باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕 نفس عمیقی بیرون داد. _نه.! _خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒 خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒 جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت: _نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن . مخصوصا مامان...😞 نگاهش را بالا آورد. _دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...! میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه. نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد. هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند. خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊 روی دو زانو نشست. _اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟! آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت: _ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم. _همه رو گفتم😕 _نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو _شما منو بزرگ کردین؟؟😳 خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊 _خب شما بگین جریان چیه؟!😟 خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊 _زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔 کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد. _از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت. با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..! آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊 _چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات. نزدیک ظهر بود. ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨ خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊 آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️ خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊 _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌 خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. 💫مخصوص نماز هایی که میخواندند.💫 به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان 😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری .😢 قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️ خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد.💞👌 اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود. یوسف گیج بود،...😢😥 حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان اند. 💎باید را قرارمیداد.💎 ✨چقدر زیبا میکرد. ✨چقدر زیبا میکرد. ✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭 حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده😁😋 بالبخند☺️ از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... ☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند.🙈 یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏 ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh
آموزش رایگان میوه آرایی ویژه یلدا پنجشنبه ۲۴ آذر ساعت ۱۰ صبح در فرهنگسرای فیض برگزار میگردد ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
🎡کودکان و نوجوانان بسیجی به جشن بزرگ اسباب بازی‌ها دعوت شدند...🥳 🎞️سفر به جهان اسباب بازی در "لوپتو" 💯باتخفیف ۷۰درصدی فقط ۱۰ هزار تومان 📆پنجشنبه(۲۴آذرماه)ساعت ۱۰صبح 🏢سینما بهمن کاشان 📍 🏷️ بامراجعه به پایگاه های سطح حوزه حتما از قبل خود را تهیه نمایید. ضمنا حداقل یک ربع قبل از شروع سانس در محل سینما حضور داشته باشید. ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
💠 گزارش تصویری 💠 نسل امید ❇️مراسم گرامیداشت روز رابطان سلامت، با حضور کادر درمان ورابطین سلامت در پایگاه سلامت صاحب الزمان(عج) 🏤 زمان دوشنبه مورخه ١۴٠١/٩/٢١ 🏛 مکان درمانگاه صاحب الزمان(عج) سلام الله علیها ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
🇮🇷 گزارش تصویری 🇮🇷 نسل امید 💠 بمناسبت روز گرامیداشت رابطین سلامت ✅ تجلیل از مسئول رابطین خانم عباس زاده ✅ در این مراسم! خانم دکتر جملی: پزشک درمانگاه نقش رابطین رادر پیشبرد سلامت افرادجامعه حائز اهمیت دانستند ✅حضور کادر درمان در مراسم الزمان(عج) ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
❇️ گزارش تصویری ❇️نسل امید 💠کلاس رابطان سلامت ✅مشاور تغذیه خانم دکتر الماسی ✅موضوع : دلایل اشتهای زیاد 1⃣عدم نظم غذایی ومصرف نامنظم میان وعده ها 2⃣خواب ناکافی 3⃣استرس 4⃣داروهای خاص 5⃣یائسگی 🏤زمان دوشنبه مورخه ١۴٠١/٩/٢١ ✅ این کلاس هرهفته دوشنبه با حضور رابطان ویکی از مشاورین درمانگاه برگزار می‌شود، ⛪️ مکان درمانگاه صاحب الزمان(عج) الزمان(عج) سلام الله علیها ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسقاطیل وقتی موشک سجیل رو میبینه ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
انتشار به مناسبت اربعین شهادت مظلومانه شهید سید روح‌الله عجمیان تصویری که شهید عجمیان در پیاده‌روی اربعین سال‌های گذشته ثبت کرده است. ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
🌴🌹🇮🇷🌷🌴 چندروز پیش باخبر شدم که کنار پایگاهمون ( ) به یه زن بی نون نفروخته وبهش گفته از صف برو بیرون ... زن بی حجاب سروصدا کرده و اعتراض کرده که حجابم به خودم مربوطه چه ربطی به نون داره ... 👌 و نانوای غیرتی وشجاع محله باز تکرار میکنه مغازه خودمه نمیخوام به بی حجابها نون بفروشم برو بیرون ... 👌 ما خوشحال شدیم و با چندنفر از عزیزان بسیجی پایگاه رفتیم برای عرض ادب وتشکر و تقدیرنامه و یک جعبه شیرینی ازطرف همه خواهران بسیجی پایگاه رسالت بهشون هدیه دادیم ... 💐 خیلی خوب برخورد کرد وقتی تشکر کردیم وگفتیم همه ما براتون دعا میکنیم گفت: ممنونم ولی این وظیفه همه مردمه که اینطور برخورد کنند ... 🌻 بیایید همگی برای سلامتی این قبیل جوانان با کنیم و برای سلامتیشون بفرستیم.... 🌴🌷🇮🇷🌹🌴 ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
در ضمن درپایان مراسم تعدادی ازحاضران به قید قرعه برای سفر به عتبات عالیات و مشهد مقدس انتخاب خواهند شد ویژه طلاب ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════