❤️🌺
🌟
همین الان سه تا سوره توحید
به نیت #امام_زمان(عج الله) بخون مومن🖇♥️😊
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
22.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🔸وظایف منتظران شیعیان
درعصر آخر الزمان
🔸اصلی ترین چیزی که در مورد ظهور، باید فهمید
🔸وظیفه یه منتظر، آماده نگاه داشتن خودشه
🔸وظیفه یه منتظرآماده نگاه داشتن جامعه ست
🔹وقتی میفرماید : افضل الاعمال انتظار فرج
افضل اعمال یعنی عمله، اکته، کنشه!
بی عملی نیست
🔹وظیفه منتظرگناه نکردنه
💚ارتباط قلبی باامام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پیدا کردن💚
ازوظایف منتظرانه..
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
آیا مزاج سرد و خشک دارید؟!
🔹️پرهیز از گوشت گاو ،فستفودها ادویه های تند و تیز، ترشیها، بادمجان، عدس، پنیر شور لبنیات، رب و سس ها چای پررنگ، شوریها، قهوه و نسکافه، کاکائو، کشک و ماست و دوغ.
🔹️توصیه به مصرف خوردنی های گرم و تر مانند: گوشت گوسفند، تخم مرغ عسلی شیرینی های طبیعی تهیه شده از عسل و بادام و پسته مغزها، انجیر، کشمش و مویز ،شیره انگور، زیتون، به، سیب و انار و انگور و خربزه، گلابی، سبزی خوردن، شلغم ،خاکشیر
🔹️پرهیز از نوشیدن آب سرد و دوری از سرمای بامداد و شب و گرمای میانه روز
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# پست_ویژه
🎬 #کلیپ «بزرگترین امر به معروف
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 بزرگترین امر به معروف امر کردن مردم به شناخت امام زمان هست، برو امام زمانت رو بشناس...
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
‼️مستحبات آشامیدن آب
🔷چند چیز هنگام آشامیدن آب، مستحب است:
۱. آب را به صورت مکیدن بنوشد.
۲. در روز، ایستاده آب بنوشد.
۳. پیش از نوشیدن آب، «بسم اللَّه» و پس از آن، «الحمد للَّه» بگوید.
۴. به سه نفس آب را بیاشامد.
۵. از روی میل آب بیاشامد.
۶. پس از آشامیدن آب، حضرت ابا عبداللَّه (علیه السلام) و اهل بیت ایشان را یاد و قاتلان آن حضرت را لعنت کند.
📕منبع: leader.ir
🆔 @resale_ahkam
- میگه کـهـ :
✋اَگهقاطۍبشۍ، رفیقبشۍ؛ دوسٺبشۍ
بااِمامزمان خودمونۍبشۍ؛❤️
بۍریشهپیشه بشۍ،
بۍخوردهشیشه بشۍ؛
پُشٺرودخونهۍ چهکنمچهکنمِ زندگۍ؛
رشتهۍدلٺ دسٺِآقا باشه،
آقا خودش عُبورٺمیدھ'!(:🌱
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهاردهم
نمیتوانست باورکند...
_چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊
سالهای اوج جنگ و درگیری بود...
عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه.
تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی.
تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی.
یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳
خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢
خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت:
_تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢
حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید....
گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون #رساند.
_#خاتون_جان.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️
ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت:
_خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨
با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت:
_وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒
اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن.
خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه #احترامی برای ما قائل هستن.
یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒
آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔
خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد.
_اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔
حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد....
همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش.
دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯
خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️
نگاه از قاب کند.
به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت.
_تا کی من پیش شما بودم؟😟
آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت:
_کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان.
دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒
_جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!..
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_پنجم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
-بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠
-هه هه!
خندیدم!برو بگو بیاد جلو در!
-خونه نیست!😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد!
-عهههه...
خونه نیستن؟؟یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤
-کوری؟؟میبینی که تنهام!شایدم کری!
نمیشنوی که میگم تنهام!
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه!
-هه!به حاجیتون سلام ما رو برسون!
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش!
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن!آخه گناه داشت!
اصلا به قیافش نمیخورد که...
-برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست!!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
-نه دیگه آبجی!
مزاحمتون نشیم!
برو داخل خوش باش!😂
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم!
-عجب آدم بیشعوری هستی!!
میگم اون خونه نیست!
من تنهام!
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا!
-اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
-ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡
زد زیر خنده
داداشت ؟؟😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
-اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم،
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا!
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
-دیدی آقا حامد!
گفتم این حرفا رو نگو!
گفتم گناه مردم رو نشور!
تهمت نزن!
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم!
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد!
-آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه!
سجاد یه پراید قراضه داره!
ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!!
دوباره توپیدم بهش
اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟
بعدم به تو چه که کی چی داره؟
-واااای بسه چقدر دروغ میگی؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی!!
-منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم!
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار!!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم!
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد!
-بسه دیگه آقاحامد!
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا!
خود آقا سجاد اومد...!!
وای...احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!با لبخندی که گوشه ی لبش بود،از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد!قبل این که صدایی از کسی بلند شه،رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده! دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم،از این آقا بپرس!معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد! نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط،نه آقاسجاد!چیزی نشده!
صلوات بفرستید...همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت:حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!حرف قشنگات واسه رو منبره!به خودت که رسید مالید زمین؟؟اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
به قلم: محدثه افشاری
@daribesoyeyaranashegh
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_چهارم
ورق زدمتوش پر از شعر بود!!و صفحه اولش یه اسم بود،سجاد صبوری!!یعنی اسم "اون" بود؟؟ صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم!همین اسم بود!پس اسمش سجاد بود!
سجاد صبوری! کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه.اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن....!یه دفترچه ی شیک و خوشگل!بازش کردم...
خیلی خط قشنگی داشت!خیلی تمیز و مرتب،
و با نظم خاصی نوشته بود!جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره!!ولی بعدش فهمیدم شعر نیست!یعنی تنها شعر نیست!
یه سری جملات و نوشته ها و لا به لاشون هم گاهی شعر!از نوشته هاش سر درنمیاوردم!
نمیفهمیدم یعنی چی!یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود،یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود.یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم!!دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،بدون از خدا دور شدی!" "تو همیشه بدهکار خدایی!اون میتونه ولت کنه اما هواتو داره!!"دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش!! از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود!خدا!!😒😏کدوم خدا؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید؟دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم! به افکار پوسیدش خندم گرفته بود! حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده!😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده!
مهم نبود.سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم.
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم!
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم،
خواستم سیگار روشن کنم.اما احساس کردم نیازی بهش ندارم! اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت!
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد!
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار!! این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم!یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود!هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد!!
لبخند زدم!😊 این کنجکاویه نه فضولی!😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول! نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم!
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن!! خصوصا اون مدل نگاه کردنش!
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد!
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود،
داخلشو نگاه کردم!دو قسمت دوطبقه بود!
یه قسمتش پر از لباس و کیف بود
ویه قسمتش،طبقه ی پایین پر از کتاب بود!
انواع و اقسام کتاب ها!!عربی و فارسی و انگلیسی! مذهبی و علمی و روانشناسی!
و طبقه ی بالا...! در کمدو بیشتر باز کردم...
خیلی قشنگ بود!😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده!
یه قاب عکس،چند تا انگشتر،چندتا تسبیح خوشگل و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم!!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم!
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم!
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم!
خودش بود...با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن،ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن!رو چهرش دقیق شدم.چیز خاصی تو صورتش نبود،کاملا شبیه آدمای معمولی بود!
فقط با این فرق که آخوند بود!!😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید! چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود،و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه!
البته مشکی تر...سه تاشون لبخند رو لب داشتن...خیلی حس خوبی توی عکس بود!❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد!!😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد!!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد!
آب دهنم رو قورت دادم،و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو!😰 دلم میخواست گریه کنم!
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟سرمو گرفتم و عقب عقب رفتمکه دوباره صدای در بلند شد!جوری درو میکوبید که انگار سر آورده!!
-آقا سجاد! آقا سجااااد! وای...بدتر از این امکان نداشت!پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد! نمیدونستم چیکار کنم! رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود! تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم!
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو!دلم نمیخواست برم جلوی در ،اما همسایه ها منو دیده بودن و میدونستن کسی تو خونه هست!با ناچاری رفتم سمت در،اینقدر بد در میزد که میترسیدم بعد باز کردن در کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم!!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم! یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!! با مِن و مِن گفتم
-بله بفرمایید!؟یه ابروشو انداخت بالاو با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من! آقا سجاد؟؟!
@daribesoyeyaranashegh
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهلم
مغزم سوت میکشد. حالا میفهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که اینطور هزینه و انرژی برایش میگذارند.
میدانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا میگیرم.
پس فقط میگویم:
-باشه. خبر میدم. دیگه میتونم برم؟
سرش را تکان میدهد.
میخواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم میزند:
-اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونهتون با من تلفنی حرف نزنی.
اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار میذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟
متعجب میپرسم:
-چرا؟
-بعدا برات توضیح میدم. برای خودت میگم.
بازهم چارهای جز پذیرش ندارم. لبخند میزند و خداحافظی میکنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم میکند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شدهاند میسوزد.
هنوز دقیقا نفهمیدهام فرقهای که مادر برایش تبلیغ میکند چیست. از یک طرف شبیه عرفانهای هندیست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت.
انقدر در لفافه حرف میزنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب میدهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است.
من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم میافتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخهایست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض میکند، هم جسم را.
ریشهاش هم از حسگرایی بیش از حد است و خیالگرایی افسارگسیخته.
ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمیدارم و کلماتی که در ذهنم میچرخند را روی آینه مینویسم و چند قدم عقب میآیم.
به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه میکنم.
درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم...
دوست دارم آینه را خورد کنم...
خیره میشوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشتهام. راستی مادر چرا اسم موسسهاش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درختها بود.
بچه که بودم، میگفت درختها فرشتههای خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درختها زد.
همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک میکنم و دراز میکشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب میماند یا نه؟
تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است.
وارد میشوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور میکند و بلند میشود:
-سلام خانم منتظری.
-سلام عزیز. چه خبر؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════