خندههایم را از زمین بردار و برو
نگذار اشڪ زبان باز کند، که یک
شهر نه، جهان را غم برمیدارد .
باتری اجتماعی بودنم چندین ماههاست
تموم شده، یدونه مهمونی هم نمیتونم
پامو بذارم، ودف ؟
متنفر بودم و هستم از آدمایی که
بیدلیل و پیاپی میپرسن شاخ و
شدی چرا سین نمیزنی؟ آخه بچ
به تو چه، دوست ندارم باهات
حرف بزنم، اوکیه ؟
آدمهای مبتلا بھ رنجۍ عمیق، وقتی که
شاد هستند، رنجشان آشکار میشود، طوری
به شادۍ میچسبند که انگار از سر حسد
میخواهند، بغلش کنند و خفهاش کنند .