متنفر بودم و هستم از آدمایی که
بیدلیل و پیاپی میپرسن شاخ و
شدی چرا سین نمیزنی؟ آخه بچ
به تو چه، دوست ندارم باهات
حرف بزنم، اوکیه ؟
آدمهای مبتلا بھ رنجۍ عمیق، وقتی که
شاد هستند، رنجشان آشکار میشود، طوری
به شادۍ میچسبند که انگار از سر حسد
میخواهند، بغلش کنند و خفهاش کنند .
تو را شبیھِ شب دوست میدارمت،
یکدست، یکرنگ، بیصدا، تنها و البته
بیپایان، بیپایان، بیپایان . .
در حقیقت دلم میخواهد تا زندھام
همینـطور مثلِ الان برایـت بنویسم و
بنویسم و وسط جملھ ‹ دوستتدارم ›
بمیرم.
یک روز ازدحامی از لبخنهایِ روی
صورت زمین خواهد نشست، کهپر
از اشکهای وا ماندهاست !