eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
211 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
924 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۲ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
۹۳ این روایت ادامه دارد ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❏جـٰآنۍ‌ودِلۍاِۍ‌دِل‌وجـٰآنَم‌هَمِہ‌«طُ»..♥🍃 ‌ اِمـام‌زَمانَـم! نامَـت‌‌کِہ‌‌مِۍآیَدآرام‌‌مِیـشَم گویِۍجـُز‌تـو‌هِیـچ‌نِیسـت‌مَـرا سوگَـند‌بِہ‌نامَـت‌‌کِہ‌تو‌آرام‌مَنۍ...!••• •••🤍🍃 ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
« به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولے وقت ما هستند به فرزندشان می‌فرمایند: ڪه پسرم،این شخص به من متوسل شده خواسته‌اش را بده هزار صلوات یا یک ختم قرآن نذر ایشان ڪن تا گرفتاریت برطرف شود.» 🪴
🥀 ‌ از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به نماز اول وقت، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.‌‌ به نقل از: @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت هشتاد و ششم: دست‌های خالی با هر قدمی که برمی‌داشتم، اونها یک بار، مرگ رو تجربه می‌
قسمت هشتاد و هفتم: بچه‌های شناسایی بهترین سفر عمرم تمام شده بود. موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم. آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش و مهمان‌نوازی اون شب‌شون تشکر کنه. سنگ تمام گذاشته بودند ولی سنگ تمام واقعی، جای دیگه بود. دلم گرفته بود و همین‌طوری برای خودم راه می‌رفتم و بین ساختمان‌ها می‌چرخیدم که سر و کله آقا مهدی پیدا شد. بعد از ماجرای اون دشت، خیلی ازش خجالت می‌کشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم: - می‌دونستم اینجا می‌تونم پیدات کنم. - یه صدام می‌کردید خودم رو می‌رسوندم. گوش‌هام خیلی تیزه. - توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی! همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می‌اومد غرق می‌شد. - شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم. - شرمنده نباش. پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم. توی اون گرگ و میش، نماز می‌خوندیم و حرکت می‌کردیم. چشمم دنبال تو می‌گشت که بهشون افتاد... و سرش رو انداخت پایین. به زحمت بغضش رو کنترل می‌کرد‌. با همون حالت، خندید و زد روی شونه‌ام: - بچه‌های شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن‌شون قرص باشه. زیر شکنجه، سرشونم که بره، دهن‌شون باز نمیشه. حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی، باید رازدار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده‌ام گرفت. راه افتادیم سمت ماشین. - راستی داشت یادم می‌رفت. از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم. نمی‌تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم: ـ بلد نیستم. فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه. __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتاد و هشتم: پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست‌ها و ماشین. منم برای خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم‌هام رو بستم و از بین پوسترها، یکی‌شون رو کشیدم بیرون. دلم نمی‌خواست حس فوق‌العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ... اون روزها، هنوز «حشمت الله امینی» رو درست نمی‌شناختم. فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم: - یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها، انسان بزرگی بشم؟ فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم. این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم. با انرژی تمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد، که ... باورم نمی‌شد. گریه‌ام گرفت. پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون: - کی پوستر من رو پاره کرده؟ مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون: - کدوم پوستر؟ چرخیدم سمت الهام: ـ من پام رو نگذاشتم اونجا. بیام اون تو سعید، من رو می‌زنه. و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می‌کرد. - چیه اونطوری نگاه می‌کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد. خون خونم رو می‌خورد. داشتم از شدت ناراحتی می‌سوختم. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتاد و نهم: کُرکُر مردی حالم خیلی خراب بود. - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می‌تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم، محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه. اونم پوستری که رویه‌ی پلاستیکی داره ... - تو که بلدی قاب درست کنی؛ قاب می‌گرفتی، می‌زدیش به دیوار که دست کسی بهش نگیره. مامان اومد جلو: - خجالت بکش سعید. این عوض عذرخواهی کردنته؟ پوسترش رو پاره کردی متلک هم می‌اندازی؟ - کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم. می‌خواست اونجا نچسبونه. هر لحظه که می‌گذشت ضربان قلبم شدیدتر می‌شد: - خیلی پر رویی. بی‌اجازه رفتی سر کمدم؛ بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی. حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می‌خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... - مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می‌خوای چه غلطی بکنی؟ آره ... از عمد پاره کردم. دلم خواست پاره کردم، دوباره هم بچسبونی پاره‌اش می‌کنم. و دو دستی زد تخت سینه‌ام و هلم داد. - بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم. گریه کن، بپر بغل مامانت! از شدت عصبانیت، رگ گردنم می‌پرید. یقه‌اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم: - هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی، هیچی بهت نگفتم. فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم، واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می‌ترسم. بدجور ترسیده بود. سعی کرد هلم بده و لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار. هنوز از شدت خشم می‌لرزیدم. تا لباسش رو ول کردم، اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک، فرش زیر پاش سر خورد: - برو هر وقت پشت لبت سبز شد، کُرکُر مردی بخون. یه قدم رفتم عقب. مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود. چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم. هنوز ملتهب بودم. سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی. همه توی شوک، هیچ کدوم‌شون چنین حالتی رو به من ندیده بودند ... جو خونه در حال آرام شدن بود که پدر از در وارد شد. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود: در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد. کلید به دست، در باز، متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش: - اینجا چه خبره؟ با گفتن این جمله، سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش: - اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد، حالا عصبانی شده، می‌خواد من رو بزنه. برق از سرم پرید: - نه به خدا ! همه شاهدن، من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور، خوابوند توی گوشم: ـ مرتیکه آشغال، آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می‌کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می‌کنی؟ و رفت سمت اتاق. دنبالش دویدم تو. چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند و در کمدم رو باز کرد. ـ بازم خریدی؟ یا همین یکیه؟ رفتم جلوش رو بگیرم: ـ بابا، غلط کردم. به خدا غلط کردم. پرتم کرد عقب. رفت سمت تخت. بقیه‌اش زیر تخت بود. دستش رو می‌کشیدم ... التماس می‌کردم: - تو رو خدا ببخشید. غلط کردم ... دیگه از این غلط‌ها نمی‌کنم. مادرم هم به صدا در اومد: - حمید ولش کن. مهران کاری نکرده. تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده. پوستر شهداست، این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش، پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می‌کشید که پاره‌شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی‌گذاشت. جلوی چشم‌های گریان و ملتمس من، چهار تکه‌شون کرد. گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله‌های گاز. پاهام شل شد. محکم افتادم زمین ... پوستر شهدا جلوی چشمم می‌سوخت. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313