『اهمیت به نماز』
🍃روزےبراےتحویلامانتےبہشهر
"تبنین" رفتہبودیم. درراهبرگشتصداے
˼اذان˹ آمد. احمدگفت:
˼ ڪجانگہمےدارےتا
نمازبخوانیم⁉️˹
گفتم۲۰دقیقہےدیگـربہ
شہرمےرسیمو همانجا نمازمےخوانیم...
از˼حرفمخوششنیامد˹ ونگـاهمعنادارے
بہمنڪردو گفت:
˼منمطمئـننیستمتا ۲۰
دقیقہےدیگرزنـدهباشم!
ونمےخواهمخدارادرحالےملاقـاتڪنم
ڪہنماز #قضا دارم
دوستدارمنمازمبانمـاز #امامزمان [عجلاللهتعالےفرجہالشریف] ودرهمانوقت
بہسوےخدابـرود˹
🎙¦⇠#راوےعلےمرعے دوست شهید
📿¦⇠#نمازاولوقت
♥️¦⇠#شهیداحمدمشلب
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#تلنگر ⚠️
☝️یادمان باشــد . .
گناه🥀ڪھ ڪردیمــ.
آنرا بھ حسابِــ
جوانے🍁 نگذاریمـ..
مےشود
جوانے🌱ڪرد بھ
عشق مھدے "عج"
بھ شھادتــ.. رسید
فداےِ مھدے "عج"🌹
‹ 🌸🌱›
یکیازآشنـٰایان،خوابشھیدپلارکرودیدهبود
وقتیازشتقاضاےِشفـٰاعتکردهبود
شھیدپلارڪگفتهبود
منزمـٰانیمیتونمشمـٰاروشفـٰاعتکنمکہ
نمـٰازبخونیدوبہنمـٰازتوجہکنید،
همچنینزبـٰانتونروکنترلکنید...✋!'
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۹۴
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۹۵
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۹۶
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
تـو به ادبِ خـود، ارزش مـییابی
پس آن را با بردباری زینب بَخش
- امام علی علیهالسلام
میزانالحکمه | جلد ۱ | صفحهی ۹۸
@darolmahdi313
❞ ـــــــ ـــــ
مھمترین مسئله در زمان امتحانات، آرامش
دانشآموزان است . بھ خاطر حفظ آرامش
فرزندان در زمان امتحانات، هرگز در محیط
خانه تنش ایجاد نکنید و از طرح مشکلاتـ و
مسائل اقتصادی و .. که موجب ایجاد فشار
روحی بر دانشآموزان میشود ، خوددارۍ
کنید . ایجاد فضایی صمیمی، دلگرمکننده و
شورآفرین نقش مهمی در آرامش و موفقیتـ
فرزندان در ایام آزمونهادارد. چنین فضایی
درون محیط خانواده، دغدغهها و نگرانیها
را بهحداقل رسانده و امکانبروز استعدادها
را میسّر میسازد . . تواناییهای هوشۍ و
عاطفی فرزندان را گسترش میدهد و آنها
را مسئول و متکی به خود بار میآورد . اگر
پنجرهۍ اتاق فرزندانتان نزدیک به کوچه یا
خیابان پرسر و صداست درصورت امکان به
طور موقت اتاقی دیگر را بهدرس خواندنش
اختصاص دهید. اتاقی که بیشترین آرامش و
سکوتـ را دارد. تنھا وسایلي کہ باید جا به جا
کنید میزتحریر و تخت یک نفره اوست.
بچهها اگه آدم بشید ؛
گریه کنید،
توسل کنید،
مراقبت کنید،
مۍرسیم به نقطهیِ ظهور ..
میرسیم به نقطهیِ #امام_زمان .
چون آقا لنگِ آدما نیســت که بیان؛
آقا یھ جا وایساده میگه بیا ..
ما باید بِکِشۆنیم خودمونُ برسونیم
به اون بالایِ قله..!
_حاجحسینیکتا
@darolmahdi313
السلام علی المهدی و علی آبائه
کلاس ریحانه ها درهوای طوفانی ⛈،
🌬و قطع برق
سایه بازی و شور و هیجان
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت نود: در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد. کلید به دست، در باز، متعجب خشکش
#نسل_سوخته
قسمت نود و یکم: تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق. لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب
بود ... خیلی ...
روحم درد میکرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه
وجود دلم میخواست گریه کنم، اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
یک وجب از اون زندگی مال من نبود. نه حتی اتاقی که توش میخوابیدم ... حس
اسیری رو داشتم که با شکنجهگرش، توی یه اتاق زندگی میکنه و جز خفه
شدن و ساکت بودن، حق دیگهای نداره.
- «خدایا ... تو، هم شاهدی، هم قاضی عادلی هستی. تنهام نذار ...»
صبح میخواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون.
مادرم توی آشپزخونه بود؛ صدام که کرد تازه متوجهش شدم:
- «مهران !»
به زور لبخند زدم:
- «سلام، صبح بخیر.»
بدون اینکه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد. از حالت نگاهش
فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم.
- «چیزی شده؟»
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات میگرده:
- «بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه. میدونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روی درسهات تمرکز کنی.»
برگشت توی آشپزخونه. منم دنبالش:
- «بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟»
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار میکرد. یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمیشد جوابت رو بده. از حالت و عمق
سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس میکردم.
- «اشکالی نداره. یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه. خودمم دیگه قصد نداشتم
برم سر کار! کار کردن و درس خوندن همزمان، کار راحتی نیست.»
شاید اون کلمات، برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود؛ قصد داشتم
نرم سر کار، اما فقط ایام امتحانات رو.
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت نود و دوم: نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد.
دلم پر میکشید برای مشهد و امام رضا ...
تا رسیدن
به مشهد، دل توی دلم نبود. مهمانیها و دورهمیها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچهها.
هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم توی خونه جا میشدیم، اما برای من اوقات فوقالعادهای بود.
اون خونه بوی مادربزرگم رو میداد و قدم به قدمش خاطره بود.
بهترین بخش، رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود؛ و اینکه پدرم جرات نمیکرد
جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه. رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود.
و همه چیز دست به دست هم
میداد و علی رغم اون همه شلوغی و کار، مشهد، بهشت من میشد.
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم. وسط شلوغی، یهو من رو کشید کنار:
- «راستی مهران، رفته بودم حرم. نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم. فردا بعد از
ظهر سخنرانی داره ...»
گل از گلم شکفت ...
- «جدی؟ مطمئنی خودشه؟»
- نمیدونم ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد
تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی بری.»
محور صحبت درباره «جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا» بود.
سعید، واکمنم رو شکسته بود. هر چند سعی میکردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور
شدم فقط قسمتهای مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم. حدود ساعت
۸ بود که رسیدم خونه.
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون. منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم.
بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی کردم هر چی توی ذهنم
مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا. دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت نود و سوم: مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده:
- «چی مینویسی که اینقدر غرق شدی؟»
- «بقیه حرفهای امروزه. تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده مینویسم.»
نشست کنارم و دفترم رو برداشت. سریعتر از چیزی که فکر میکردم، یه دور سریع
از روش خوند و چهرهاش رفت توی هم.
- «مهران از من میشنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین. به این چیزها هم توجه نکن.»
خیلی جا خوردم:
- «چرا؟ حرفهاش که خیلی ارزشمند بود ... »
- «دوستی با خدا معنا نداره. وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری.
دوستی یه رابطه دو طرفه است. همونقدر که دوستت از تو انتظار داره، تو هم ازش
انتظار داری. نمیشه گفت بده بستونه اما صد در صد دو طرفه است. ساده ترینش
حرف زدنه. الان من دارم با تو حرف میزنم، تو هم با من حرف میزنی و صدام رو میشنوی. سوال داشته باشی، میپرسی. من رو میبینی و جواب میشنوی. تو الان
سنت کمه! بزرگتر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی، از این رابطه ضربه
میخوری. رابطه خدا با انسان، با رابطه انسانها با هم فرق میکنه. رابطه بنده و
معبوده ... کلا جنسش فرق داره. دو روز دیگه، توی اولین مشکلات زندگیت با
خدا مثل رفیق حرف میزنی، اما چون انسانی و صدای خدا رو نمیشنوی و نمیبینیش، شک میکنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو میبینه یا نه ... این
شک ادامه پیدا کنه سقوط میکنی. به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه، به همون میزان سقوطت سختتره.»
حرفهاش تموم شد. همینطور که کنارم نشسته بود، غرق فکر شدم.
- «ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم. با خدا رفاقتی زندگی کردم و خدا هم
هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده ...»
زل زد توی صورتم:
- خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا میدونی خدا کمکت کرده؟ از کجا
میدونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ شاید به صرف قدرت تلقین، چنین حس و
فکری برات ایجاد شده. مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه!»
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت نود و چهارم: ۷ سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرفهای منطقی و فلسفی رو با زبان بیزبانی بهم زد.
تفریح داییم فلسفه خوندن بود. و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده
بودم.
حرفهاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود. گیج گیج شده بودم و بیش
از اندازه دلشکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن.
توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم میگشتم. جاهایی که من، زمین
خورده باشم و دستم رو گرفته باشه. جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود.
- «نکنه تمام این سالها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطهای بین من و خدا
نیست؟ نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ نکنه
من از اول راه رو غلط اومده باشم؟
نکنه ... شاید ...»
همه چیزم رفت روی هوا. عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرفهای منطقی و فلسفی، به بدترین شکل کم آورده بود.
با خودم درگیر شده بودم. همه چیز برای من یه حس بود. حسی که جنسش با تمام
حسهای عادی فرق داشت و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود.
تلاش و اساس ۷ سال از زندگیم، داشت نابود میشد و من در میانه جنگی گیر کرده
بودم که هر لحظه قدرتم کمتر میشد. هر چه زمان جلوتر میرفت، عجز و ناتوانی
بر من غلبه میکرد. شک و تردیدها قدرت بیشتری میگرفت و عقلم روی همه
چیز خط میکشید.
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد. سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم
فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم. چیزی در بین وجودم قطع شده بود. دیگه
صدای اون حس رو نمیشنیدم و اون حضور رو درک نمیکردم.
حس خلأ، سرما و درد. به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود؛ حسها، هادیها، نشانهها و اعتماد ... دیگه نمیدونستم باید به چه چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من، شکست خورده بودم.
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام بادهی گلگون خراب کن!
#حافظ
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام بادهی گلگون خراب کن! #حافظ
منظور از عالم فانی بدن است.. حافظ میگه قبل از اینکه بمیرم و بدنم از بین بره.. منو بمیران :)
بمیرید قبل از آنکه بمیرید!
موتو قبل ان تموتوا
یه جورایی شاید بشه گفت منیّت درونت رو از بین باید ببری :)