eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
245 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎♥️•. میان شلوغی این روزگار غریب میان مردمانی که هر روز غریبه تر میشوند آشنای دل من باش... فقیر گوشه نشین محبتت هستم بساز با دل آنکه فقط تو را دارد… السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَدَلِيلَ إِرادَتِهِ |•🌻•| @darolmahdi313
تو کتاب قصه دلبری شهید محمدخانی یه جمله ای راجع به مشهد نوشته شده که هممون بار ها درکش کردیم: 《اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خِیر نیست خیر کنن و بهتون بدن.》🥲 آره رفیق، همه درارو که به روت بستن،امام رضا (علیه‌السلام) رو که صدا کنی،حلش میکنه♥️🌱 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🩹 کیست او یار امیرالمومنین مادر شیران نر، ام البنین دامنش گلخانه گلھای یاس مادر عباس خود حیدر شناس 🕊 |•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۶ اگر ظهور امام عصر علیه السلام و درک دولت کریمه آن حضرت را جدّی گرفته ایم لازمه
☀️﷽ ۷ حقیقت معرفتی که عامل نجات است ، شناخت به تنهایی نمیباشد و الا شیطان از هرکسی امام را بهتر میشناسد و چه بسا برخی از دشمنان اهل بیت ایشان را به خوبی میشناختند !! حقیقت معرفت نوری است که توسط خود امام اعطاء میشود و یکی از نشانه هایش تسلیم میباشد و لذا شیطان حقیقت نور معرفت را ندارد زیرا تسلیم در برابر امام نمیباشد یکی دیگر از نشانه های معرفت ، عمل میباشد !! کسانی که ادعای معرفت نسبت به امام زمانشان میکنند نگاه کنید چه مقدار در وادی عمل به وظایفی که نسبت به امام زمان علیه السلام دارند عامل هستند . 🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸 |•🌻•| @darolmahdi313
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 توجه توجه خبر خوب برای مادران عزیزی که دغدغه تربیت فرزندشون را دارند و کلی سوال ریز و درشت ذهنشون را مشغول کرده سلسله جلسات مشاوره خانواده به صورت رایگان با محوریت فرزند پروری با حضور سرکار خانم‌ملکیان ویژه بانوان هر هفته پنجشنبه ساعت ۱۵:۳۰الی۱۷ مکان:دارالمهدی ما بین مسجد امام صادق علیه السلام و بانک صادرات 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 خبر خبر گل دخترای نازنینم سلام خبر دارین که هر هفته پنجشنبه ها دارالمهدی براتون دورهمی داره محفل صمیمانه ریحانه ها از ۵ ساله تا کلاس ششمی ها مهمون ما هستند با کاردستی مسابقه سرود نمایش واز همه مهمتر کلی بازی های فکری و دسته جمعی 😍 و خوراکی های خوشمزه😋 تازه جالب اینجاس که کلی خوش میگذرونی و کارت امتیاز میگیری و جایزه بدست میاری 😜😍 هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۱۵:۳۰ منتظر دیدن روی ماهت هستم 🥰 مکان:دارالمهدی .ما بین مسجد امام صادق علیه السلام و بانک صادرات 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🌻|چگونه شهید شویم؟(قسمت سوم) جهاد اکبر اصلا چی هست؟باید چیکار کنیم؟ میدونی رفیق وصالی!؟جهاد اکبر خی
🪴چگونه شهید شویم(۴) و اما گفتم جهاد اکبر هم خیلی سخته هم خیلی مارو به شهادت نزدیک میکنه... اما از کجا شروع کنیم؟ از نماز!شاید با خودت بگی من که نماز میخونم اما نماز داریم تا نماز ... یه حدیث از امام جعفر صادق(ع) هست که میفرمایند شفاعت ما به کسی که نماز رو سبک میشمره نمیرسه! تو این حدیث نگفتن کسی که نماز نخونه ها ! گفتن کسی که سبک بشمره. حالا سبک شمردن چیه؟ +سر وقت نخوندن +حواس پرت بودن +توجه نکردن به تلفظ و معانی کلمات +از روی عادت خوندن پس رفیقی که میخوای شهید شی!اول از همه واجباتت و بهش توجه کن و مهم ترینش نمازِ خوب خوندنه! +یه پیشنهاد دارم برات،اونم اینه که صوت های نماز خوب استاد پناهیان و گوش کن و رو خودت کار کن .... 💚 @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَتَجْعَلَنِى‌بِقَِسْمِكَ‌ رَاضِياًقانِعاً ... می‌شودآمدنت‌ قسمتِ‌زندگانیِ‌ماباشد؟! |•🌻•| @darolmahdi313
📜 مسابقه وصیت نامه شهید سردار حاج قاسم سلیمانی ▪️به مناسبت فرارسیدن هفته‌ی مقاومت و چهارمین سالگرد شهید سلیمانی 📆 مهلت ثبت نام: ۱۱ دی ماه ۱۴۰۲ 🎁 به ۳نفر به قید قرعه کارت هدیه اهدا میشود. 📍جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شماره زیر در ایتا پیام دهید. ۰۹۹۴۴۰۶۶۹۲۱ 🔹️حوزه مقاومت بسیج امام علی بخش حبیب آباد ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میخوای قلبت بوی امام زمانی بگیره... اطاعت كنندگان امام عصر عليه‌السلام در هنگام ظهور، همانها هستند كه در غيبت آن حضرت منتظرين او بودند؛ و چشم انتظاران امام زمان عليه‌السلام در هنگام غيبت، همانهايند كه در زمان ظهورش مطيع فرامين اويند. 🎙 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_بیست_وششم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بانگرانی پرسید: _چی شده؟
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت... مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!! محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره. صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟!! محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟ مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که. بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟ محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه. با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت... نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم. یاد به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟! محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه. نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت. سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره. جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟ مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم. هرسه تامون خندیدیم. محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟ بازهم خندیم. مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته. بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی. گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم. بازهم خندیدیم.محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها. با تکون سر گفتم باشه. اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه... هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد. مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر و دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد. رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده. مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید. من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد... بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت. چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست. مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک. نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها. محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری. محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون. مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟ محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره. مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم. مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟ -اینکه خواستگار نیاد دیگه. لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها. هرسه تامون خندیدیم... مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن. دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه. اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟ لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود. مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه. رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی. خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد. به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره. -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟ -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟ -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود... طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
هدایت شده از شیخ فرهاد فتحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 یاد بگیریم؛ لحظه لحظه ی این فیلم آموزش عملی اسلام واقعی است... 💢 شیخ / عضویت 👇🏻 @sheikh_farhad_fathi
اگه آدم جون برا چنین آقااااایی بده کمه جانم‌فدات آقا جانم 😍😍
باز هم یه روز قشنگ و به یاد ماندنی کنار دختران گل ریحانه ها بازی دسته جمعی و کلی شور و شوق و خوش گذرونی قرار ما پنجشنبه هفته بعد 😍😍😍 محفل صمیمانه ریحانه ها هر هفته پنجشنبه ها ویژه دختران از ۵ سال تا ششم ابتدایی 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم
به انتظار نشستن؛ بزرگ‌ترین خطای بشریت است من به انتظار تو می‌دَوَم. ‌سلام ای آرزوی دل‌ها! السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِين 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی المهدی و علی آبائه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید "تمام شدن" واژه ی نارسایی باشد، برای احوالات این روزگار ما حتی نمیدانیم کجای عالمیم دیگر! بیاييد و پیدایمان کنيد یا هادیَ المضلّین ... السَّلاَمُ عَلَى مُعِزِّ الْأَوْلِيَاءِ وَ مُذِلِّ الْأَعْدَاءِ 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبحال اونایی که درس میخونن میگن ما درس می‌خونیم امام زمانُ یاری کنیم کار میکنن پول در میارن نیتشون این باشه حضرت صاحب‌الزمان رو یاری کنن . .🌱 ♥ |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۷ حقیقت معرفتی که عامل نجات است ، شناخت به تنهایی نمیباشد و الا شیطان از هرکسی ام
☀️﷽ ۸ هنوز برخے از ما شیعیان باورمان نشده است که امام زمانمان امیرالمؤمنین و امام حسین و امام صادق علیهم السلام نمیباشند و اگر جایے این را بگوییم با تعجب به ما نگاه میکنند !! اگرچه این ذوات مقدسه امامان ما هستند اما امام زمان ما فقط حضرت مهدے عجل الله تعالے فرجه الشریف هستند ... حال باید بفهمیم طبق روایات نسبت به امام زمان خود چه تکالیفے را برعهده داریم |•🌻•| @darolmahdi313
شھید سعید طوقانی، طعم شهرت و محبوبیت را از 7سالگی چشید. اما به محض اینکه متوجه شد شاه وفرح روی استعداد او دست‌گذاشته‌اند برای امام نامه ای می نویسد و در سن 8 سالگی شهرت و ثروت و ورزش را کنار می‌گذارد چون امامش مخالف شاه بود . (این یعنی فهمیدن ولایت فقیه ) پس از انقلاب به جبهه می رود و در 15 سالگی به شھادت و پروانگی‌اش نایل می گردد. -شہیدسعیدطوقانی🕊 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۴) و اما گفتم جهاد اکبر هم خیلی سخته هم خیلی مارو به شهادت نزدیک میکنه... اما از ک
🪴چگونه شهید شویم(۵) دفعه قبل گفتیم که باید حواسمون به نمازامون باشه که مهمترین واجب دینِ...پس برای این که شهید شیم باید اول از همه واجباتمون و درست و به موقع انجام بدیم.نماز و روزه و...اما بخش بعدی که خیلی‌باید بهش توجه‌کنیم ترک‌محرماتِ. رفیق کسی که میخواد شهید شه باید از محرمات دست بکشه.باید بخاطر خدا گناه‌نکنه.به قول حاج حسین یکتا:رفقا از شهدا جلو میزنید اگه لذت گناه کوفتتون بشه بشین برای خودت یه لیست تهیه کن از گناه های کبیره و صغیره و بگو باید دونه‌دونه ترکشون کنم و بشم اونی که خدا میخواد!اینطوری آروم آروم به شهدا شبیه میشی 💚 .... ✍🏻 •🌱| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا