eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
229 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
897 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علی المهدی و علی آبائه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید "تمام شدن" واژه ی نارسایی باشد، برای احوالات این روزگار ما حتی نمیدانیم کجای عالمیم دیگر! بیاييد و پیدایمان کنيد یا هادیَ المضلّین ... السَّلاَمُ عَلَى مُعِزِّ الْأَوْلِيَاءِ وَ مُذِلِّ الْأَعْدَاءِ 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبحال اونایی که درس میخونن میگن ما درس می‌خونیم امام زمانُ یاری کنیم کار میکنن پول در میارن نیتشون این باشه حضرت صاحب‌الزمان رو یاری کنن . .🌱 ♥ |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۷ حقیقت معرفتی که عامل نجات است ، شناخت به تنهایی نمیباشد و الا شیطان از هرکسی ام
☀️﷽ ۸ هنوز برخے از ما شیعیان باورمان نشده است که امام زمانمان امیرالمؤمنین و امام حسین و امام صادق علیهم السلام نمیباشند و اگر جایے این را بگوییم با تعجب به ما نگاه میکنند !! اگرچه این ذوات مقدسه امامان ما هستند اما امام زمان ما فقط حضرت مهدے عجل الله تعالے فرجه الشریف هستند ... حال باید بفهمیم طبق روایات نسبت به امام زمان خود چه تکالیفے را برعهده داریم |•🌻•| @darolmahdi313
شھید سعید طوقانی، طعم شهرت و محبوبیت را از 7سالگی چشید. اما به محض اینکه متوجه شد شاه وفرح روی استعداد او دست‌گذاشته‌اند برای امام نامه ای می نویسد و در سن 8 سالگی شهرت و ثروت و ورزش را کنار می‌گذارد چون امامش مخالف شاه بود . (این یعنی فهمیدن ولایت فقیه ) پس از انقلاب به جبهه می رود و در 15 سالگی به شھادت و پروانگی‌اش نایل می گردد. -شہیدسعیدطوقانی🕊 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🪴چگونه شهید شویم(۴) و اما گفتم جهاد اکبر هم خیلی سخته هم خیلی مارو به شهادت نزدیک میکنه... اما از ک
🪴چگونه شهید شویم(۵) دفعه قبل گفتیم که باید حواسمون به نمازامون باشه که مهمترین واجب دینِ...پس برای این که شهید شیم باید اول از همه واجباتمون و درست و به موقع انجام بدیم.نماز و روزه و...اما بخش بعدی که خیلی‌باید بهش توجه‌کنیم ترک‌محرماتِ. رفیق کسی که میخواد شهید شه باید از محرمات دست بکشه.باید بخاطر خدا گناه‌نکنه.به قول حاج حسین یکتا:رفقا از شهدا جلو میزنید اگه لذت گناه کوفتتون بشه بشین برای خودت یه لیست تهیه کن از گناه های کبیره و صغیره و بگو باید دونه‌دونه ترکشون کنم و بشم اونی که خدا میخواد!اینطوری آروم آروم به شهدا شبیه میشی 💚 .... ✍🏻 •🌱| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهان‌مبتلای‌نیامدتان‌شده‌است ڪی‌آمدنتان‌ر‌اهدیه‌‌می‌ڪنید؟! |•🌻•| @darolmahdi313
خدایا .... در‌شهادٺ‌چہ‌لذتۍ‌اسٺ کہ‌مخلصان‌توبہ‌دنبال‌آن اشک‌شوق‌می‌ریزند💔:)! |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_بیست_ونهم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 رفتم تو آشپزخونه... -سلا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم زنگ خورد... حانیه بود.حتما اونم حال منو داره. -سلام عزیزم.چطوری؟ -سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت. بغض داشت.منم بغض کردم. -عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم. -خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه. بغضم داشت میترکید.. سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت: _زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟ -منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه. باتعجب گفت: _چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟ -چی رو؟ -که تو هم از رفتن امین ناراحتی -برو بابا! داداشم داره میره. تعجبش بیشتر شد. -داداش تو هم امروز میره؟؟!!! -آره -پس مهمونی خداحافظی دارین؟! -آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟ -باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره. -تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره. -خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده. -منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره. -نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم. -منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه. -میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ. تاگوشی رو قطع کردم،... دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده. -بفرمایید -سلام خانم روشن -سلام -ببخشید،مزاحم شدم. -خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید. -میخواستم یه زحمتی بدم بهتون. -دوباره حانیه؟ -بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم. -باشه،حواسم بهش هست. -ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه... میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت. -ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ -بازهم ممنونم.خداحافظ. چقدر خوشحال بود... برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک... از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت. علی و اسماء و امیرمحمد اومدن. اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود. اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه... خب حق داشت.دختره و بابایی... اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود. معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن. همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها. گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما. مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد. تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان. وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن... نوبت من نشد... گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود. جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن. سینی چایی آوردم... محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم: _بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه. همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. به محمد گفتم: _نه. همه به من نگاه کردن.محمد گفت: _چی نه؟... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ✨ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن. محمد لبخند زد. -بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری. همه لبخند زدن. -مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش. همه خندیدن... محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم. بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد. ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی. نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟ -آخه...اشکهام.. زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت. -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا1 مریم...بارداره. ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من. -خوش گذرانی که نمیرم. از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود. -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟ -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم. مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره. -باشه.الان میام. به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره. -چشم -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟ لبخندی زد و رفت بیرون... دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... ✍نویسنده بانو ⚠️ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313