eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
230 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
897 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعد‌َ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻 من از تو جز تونخواهم،که در طریقت عشق به غیردوست تمنا ز دوست،رسوائی ست .. 💙 |•🌻•| @darolmahdi313
🌹صلوات امام جواد علیه‌السلام🌹 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَي عَلَمِ التُّقَي وَ نُورِ الْهُدَي وَ مَعْدِنِ الْوَفَاءِ خدايا درود فرست بر محمّد بن علي بن موسي، نشانه تقوا، و نور هدايت، و معدن وفا، وَ فَرْعِ الأَْزْكِيَاءِ وَ خَلِيفَةِ الأَْوْصِيَاءِ وَ أَمِينِكَ عَلَي وَحْيِك و نژاد پاكان، و جانشين اوصيا، و امین تو بر وحی اَللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَةِ وَ أَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدَي وَ زَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّي خدايا چنان كه به وسيله او مردم را از گمراهي به عرصه هدايت آوردي، و از سرگرداني رهايي بخشيدي، و به وجود او راهنمايي كردي هركه را كه هدايت يافت، و تربيت نمودي هركه را كه تربيت شد، فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَي أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ بَقِيَّةِ أَوْصِيَائِكَ إِنَّكَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ پس بر او درود فرست، برترين درودي كه بر يكي از اوليايت، و باقيمانده اوصيايت فرستادي، به درستي كه تو عزيز حكيمي. |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ 🟢 در لغت، به معنی چشم به راه بودن است. اما در اصطلاح به معنای چشم به راه بودن برای آخرین ذخیره الهی () و آماده شدن برای یاری او در تشکیل حکومت عدل جهانی است. ✅ 🌷ما دعای فرجت را همه دم می‌خوانیم 🌷ما همه منتظر آمدنت می‌مانیم 📚نسیم موعود، مرکز تخصصی مهدویت قم به کوشش محمد رضا ثقفی 📌 ... |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🪴چگونه شهید شویم(۱۱) از یه بزرگی پرسیدن اگه موقعیت گناه برات فراهم شه برای فرار ازش چیکار میکنی❓ گ
🪴چگونه شهید شویم(۱۲) حالا که ورودی و خروجیاتو کنترل کردی کارت خیلی راحت تر میشه!اما یه مسئله رو فراموش نکن! ...اخلاص خیلی مهمه،اگه اخلاص نباشه هرکاری هم که بکنی انگار فقط داری خودتو باهاشون سرگرم میکنی! اخلاص یعنی چی؟ یعنی من تمام این کارا رو واسه خود خدا میکنم... یعنی اصلا کسی رو جز خدا نمیبینم یعنی نمیخوام به دیگران بفهمونم که آدم خوبی هستم چون وقتی خدا من و بنده ی خوبش بدونه بقیه هم چه دیر چه زود میفهمن! اما هدفت فقط و فقط خدا باشه بذار برات مثال بزنم!حاج قاسم اخلاص داشت... هدفش فقط خدا بود! دیدی چقدر پیش بقیه عزیز شد؟تو هم تو این یه هفته با خودت تمرین کن که همه‌ی کارات بخاطر‌خدا باشه...بعدا دربارش‌ بیشتر با هم حرف میزنیم✌ .... 💚 <🦋| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خلیفَةَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻 نیازم به تـو شبیه نیاز یک ملت است به انقلاب! شبیه باران، برایِ تکه زمینی خشکیده! و حتی خورشید برای گیاه! نیازم به تـو از قاعده ی حیات خارج است نفس کم آورده ام بگو: کجا پــیدایَت کنم؟! 🧡💛 |•🌻•| @darolmahdi313
💚🌿¦↝ مقام و پاداش کسی که می‌تونه گناه کنه ولی آلوده نمیشه! |•🌷•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_ودوم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ از جمعیت مردها
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ بابا پرید وسط حرفش و گفت: _علی ولش کن.دست از سرش بردار. علی عصبانی از خونه رفت بیرون.... اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود.نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه. اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود. شرمنده بودم... رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم: _داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته. چند دقیقه بعد پیام داد: _دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده. چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد. چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم. بابغض گفت: _زهرا،این روزها کی تموم میشه؟ جوابی نداشتم.گفت: _چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو. تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت. یه شب خواب امین رو دیدم.... گفت هفته ای یکبار بیا. اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟ همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت: _طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن. راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود. چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم. رفتم تو هال... نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت: _سلام دخترم. به کنارش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین. رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.لبخند شرمگینی زدم.مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود. چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود. سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی. سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم: _بقیه بچه ها کجان؟ مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم. دلم واقعا براشون تنگ شده بود.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313