eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
234 دنبال‌کننده
2هزار عکس
855 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر آدم از تعادل روحی کافی و کمی تجربه معنوی برخوردار باشد به نماز احساس نیاز خواهد کرد. احساس نیاز به نماز حس مخصوصی است که قابل بیان نیست ولی مهم‌ترین عامل خوب نماز خواندن و لذت بردن از نماز است. یکی از مهم‌ترین راه‌های بیدار شدن این احساس نیاز، خواندن نوافل همراه نمازهای واجب است. @darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
♡بخــــــواݩ دعاے فــــرج ࢪا دعــــا اثࢪ دارد♡ بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
°•🌿💌•° هرکارے ڪه به ذهنتان مےآید در این دوره و زمانه، تا "ظهور" نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم ڪه بمیریم درحالیکه ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم درحالیکه ظهور شده باشد. چون بعد، [امام زمان ؏ج] از ما مےپرسد؛كه وقتے من نبودم شما چه کار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟ ♥ ✨@darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آذر ۱۳۹۹
°•😔🕊•° 🚫دیدن‌فیلم‌مستهجن🚫 توی‌اسارت،‌عراقی‌ها‌براتضعیف‌روحیه‌ی‌مافیلمای زننده‌پخش‌می‌کردند😣 ﯾﻪ‌ﺭﻭﺯ‌یـﮑﯽ‌ﺍﺯ‌ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ‌بـﻪنـﺸﺎﻧﻪاﻋﺘﺮﺍﺽ‌ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ‌خـﺎﻣﻮﺵ‌ﮐﺮﺩ📺 ﻋﺮﺍﻗﯽ‌ﻫﺎﮔﺮﻓﺘﻦﻭﺑﺮﺩﻧﺶﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻﮐﺲﺍﺯﺵﺧﺒﺮﻧﺪﺍﺷﺖ ...😕 ﺑﺮﺍﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﻣﺎﺭﻭﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥﺑﻪﺣﯿﺎﻁﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩﺣﯿﺎﻁﮐﻪﺷﺪﯾﻢﺍﻭﻥﺑﺴﯿﺠﯽﺭﻭﺩﯾﺪﯾﻢ😟 ﯾﻪﭼﺎﻟﻪﮐﻨﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﺗﺎﮔﺮﺩﻥﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺶداخل چاله‌فقط‌سرش‌پیدابود،😥 ﺷﺐﮐﻪﺷﺪﺻﺪﺍﯼﺍﻟﻠﻪﺍﮐﺒﺮﻭﻧﺎﻟﻪﻫﺎﯼﺍﻭﻥﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ😭 ﻫﻤﻪﻧﮕﺮﺍﻧﺶﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢﮐـهﺷﺪﮔﻔﺘﻨﺪﺷﻬﯿﺪﺷﺪﻩ،🕊 ﺧﯿﻠﯽدنبال‌بودیمﻋﻠﺖﻧﺎﻟﻪﻭﻓﺮﯾﺎﺩﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭﺑﺪﻭﻧﯿﻢ⁉️ ﻭﻗﺘﯽﯾﮑﯽﺍﺯﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎنﻋﻠﺘﺶرﻭﮔﻔﺖﻣﻮﺑﻪﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖﺷﺪ😨 ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺯﯾﺮﺧﺎﮎاﯾﻦﻣﻨﻄﻘﻪﻣﻮﺷﻬﺎﯼﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖﺧﻮﺍﺭﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﻩ🐀 ﻣﻮﺷﻬﺎﺣﺲﺑﻮﯾﺎﺋﯽﻗﻮﯼدﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽﻣﺘﻮﺟﻪﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥﺷﺪﻥﺑﻬﺶﺣﻤﻠﻪکـﺮﺩﻥﻭ ﮔﻮشتﺑﺪﻧﺶرﻭﺧﻮﺭﺩﻥ.🥀 ﻋﻠﺖﺷﻬﺎﺩﺕوﻧﺎﻟﻪ‌ﻫﺎﺵﻫﻢ‌هـﻤﯿﻦﺑﻮﺩﻩ ﺻﺒﺢﮐﻪبـﺪﻧﺶرﻭآﻭﺭﺩﯾﻢﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪﺗﮑﻪﺷﺪﻩﺑﻮﺩ..😞 اینطوری‌شهیددادیم وحالابعضیامون‌راحت‌پای‌کانالهای‌ماهواره نشستیم‌وصحنه‌های‌زننده‌روتماشامیکنیم وگاهی‌با‌خانواده‌هم‌همراهی‌می کنیم ونمی‌دانیم‌یه‌روز‌همان‌شهيد‌رو‌می‌آرن‌تا‌توضیح بده‌به‌چه‌قیمتی‌چشم‌خود‌رو‌از‌گناه‌حفظ‌وغصه‌ی دوستان‌هم‌اسارتی‌خود‌رو‌داشته‌وشهادت‌رو‌بجون خریده‌تا‌خود‌ودوستانش‌مبتلا‌به‌دیدن‌صحنه‌های زننده‌و‌مستهجن‌نشن😔🥀 ! ✨@darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتمش نقاش را عکسے بکش از غربتش قطره اشکے را بہ روے صورت زهرا کشید@darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
°﷽° ماجرای آشنایی شهید حججی باهمسرش😍 از زبان همسر شهید🌱 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه‌دار بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با موسسه‌شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، شماره‌تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر از لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز من و محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه بابل قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟 ✨@darolmahdi313
۱۱ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آذر ۱۳۹۹
‌〖 یاحضرت‌مادࢪ ۜ .🌱° :) ‌〗
۱۱ آذر ۱۳۹۹
بکـ♡گراند...ツ
۱۱ آذر ۱۳۹۹
بہ‌نــــامِ‌حضࢪتِ‌نــــــوࢪ✨
۱۲ آذر ۱۳۹۹