eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
239 دنبال‌کننده
2هزار عکس
825 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«هر کس سوره توحید را در وقت خواب بخواند،خداوند گناه پنجاه ساله او را بیامرزد»🌱 •پیامبر‌اکرم(ص)
خدارا‌سپاس‌ڪه‌با ماه‌خود‌مارا‌مورد احسان‌قرار‌داد..🌿 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قرآن‌باعث‌میشودکه وقت‌های‌انسان‌برکت‌پیداکند، ازدست‌نرودوتلف‌نشود؛ ویکی‌ازمعانی‌برکت‌دروقت‌همین‌است... •شیخ‌جعفرناصری• ˹@darolmahdi313˼
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء بیست و پنجم 🌕 حب دنیا، مانع بودن در کنار امام زمان ارواحنا فداه _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
•🌷✨• هر که سوره مبارکه «اِنّا اَنزَلناه» را هنگام افطار کردن و سحری خوردن بخواند، در فاصله بین این دو زمان، ثواب کسی را دارد که در راه خدا در خون خود غلطیده است. 📚 🌙@darolmahdi313
می‌دونیدغیبت‌چکارمیکنه؟ توبیای‌روزه‌بگیری؛ نمازبخونی؛ انفاق‌بکنی؛ صف‌اول‌نمازهمیشه‌باشی.. بعدیکی‌بیادهمه‌ایناروراحت‌ببره!ٰ همینقدرراحت...💔 ˹@darolmahdi313˼
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ اگه ما مردم رو امیدوار به ظهور کنیم اما ظهور رخ نده ایمان مردم نابود نمیشه؟ صحبت های بسیار دقیق استاد پناهیان 🌸@IslamLifeStyles 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت سی و هفتم: تلخ‌ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم، صد و هش
قسمت سی و هشتم: می‌مانم دیگه همه، بی‌حس و حالی بی بی رو فهمیده بودند. دایی، مادرم رو کشید کنار: - بردیمش دکتر ... آزمایش داد. جواب آزمایش‌ها اصلا خوب نیست. نمونه برداری هم کردند. منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم؛ اونها پشت در. نمی‌دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم. حالم خیلی گرفته و خراب بود. توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می‌کردم. نتیجه نمونه برداری هم اومد. دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنند. سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی‌شد انجام داد. فقط به درد و ناراحتی‌هاش اضافه می شد. مادرم توی حال خودش نبود. همه بچه‌ها رو بردند خونه خاله تا اونجا ساکت باشه. و بزرگ‌ترها دور هم جمع بشن و تصمیم‌گیری کنند. برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم. همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه‌ها با من بود. - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست. اما این بار، هیچ کدوم از این حرف‌ها، من رو به رفتن راضی نمی‌کرد. تیرماه تموم شده بود. و بحث خونه مادربزرگ، خیلی داغ‌تر از هوا بود. خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه. دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار. و بقیه هم عین ما، هر کدوم یه شهر دیگه بودند و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت. دکتر نهایتا ۶ ماه رو پیش‌بینی کرده بود. هم می‌خواستند کنار مادربزرگ بمونند و ازش مراقبت کنند، هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی‌داد ... حرف‌هاشون که تموم شد، هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف. زودتر از همه دایی محسن، که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از ۹ سال، داشت بهشون بچه می داد. مادرم رو کشیدم کنار: - مامان ... من می‌مونم! من این ۶ ماه رو کنار بی بی می‌مونم. _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت سی و نهم: حرف‌های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد: - مهران ... می‌فهمی چی میگی؟ تو ۱۴ سالته! یکی هنوز باید مراقب خودت باشه. بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره . دو ماه دیگه مدارس شروع میشه. یه چیزی بگو عاقلانه باشه ... خسته‌تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم. اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم. مطمئن بودم تصمیمم درسته. پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود. این جزء خصلت‌های خوبش بود. توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی‌کرد و دست از غر زدن هم برمی‌داشت. بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم. الهام و سعید و بچه‌های دایی ابراهیم و دایی مجید، هر کدوم یه نظر دادند. اما توی خیابون، اون حس، الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی، چیز دیگه‌ای گفت. وقتی برگشتم خونه، همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد. و خودش رفت بیرون غذا بخره. بی‌توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن. دایی ابراهیم دنبالم اومد: - اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشت‌شون شصت تا هنر می‌ریخت. آشپزی و خونه‌داری هم بلد بودند. تو که دیگه پسر هم هستی. تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون. - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می‌تونید از مامان بپرسید. من یه پای کمک خونه‌ام‌. حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز! فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم‌تر از این حرف‌ها بودم که عقب‌نشینی کنم. بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313