با عرض پوزش بابت تاخیر در گذاشتن رمان نسل سوخته🙏
برای جبران، این دفعه ۴ قسمت تقدیم نگاهتون میشه😊🌷
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت هجدهم: عزت از آن خداست دفتر رو در آوردم و دادم دستش - آقا امانتتون. صحیح و سالم!
#نسل_سوخته
قسمت نوزدهم: چراهای بیجواب
من سعی میکردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم. بعضی رفتارها خیلی برام
آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه میکردم.
تمرین برای برقراری ارتباط، تمرین برای قرارگرفتن در موقعیتهای مختلف و
برخوردهای متفاوت، تمرین برای صبر، تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم
وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیتها و منشأ رفتارها، برام جالب بود. اگر چه اولش با این فکر شروع
شد:
- چرا بعضیها دست به گناه میزنند؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسانها
حتی در شرایط مشابه میشه؟
و بیشترین سوالها رو هم، تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده
بود.
خیلی دلم میخواست بفهمم به چی فکر میکنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم. برای یه عده سخت بود که اون به وسایلشون دست بزنه.
مادر احسان، گاهی براش ساندویچهای کوچیکی درست میکرد. ما خوراکیهامون
رو با هم تقسیم میکردیم و بعضیها من رو سرزنش میکردند. حرفهاشون از
سر دوستی بود. اما همین تفاوتهای رفتاری، بیشتر من رو به فکر میبرد.
و من هر روز با احسان بیشتر گرم میگرفتم. تنها بود و میخواستم این بُتِ
فکری رو بین بچهها بشکنم.
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها، کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد که تا چه اندازه
میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدمها حساب کرد؟
بچههایی که تا دیروز با احسان دوست بودند، امروز ازش فاصله میگرفتند
و پدری
که تا چند وقت پیش، علی رغم همه بدرفتاریهاش در حقم پدری میکرد، کم
کم داشت من رو طرد میکرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود،
با این افکار، از حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقیتری پیدا میکرد
اما به
عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه میشد.
رمضان از راه رسید
و من با دنیایی از سوالها که جوابی جز سکوت یا پاسخهای
سطحی، چیز دیگهای از دیگران نصیبشون نمیشد، به مهمانی خدا وارد شدم ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت بیستم: تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند میشدم و میرفتم توی آشپزخونه کمک مادرم.
حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه، من چای رو دم کرده بودم.
پدرم، ۴ روز اول رمضان رو سفر بود. اون روز سحر، نیم ساعت به اذان با خوابآلودگی تمام از اتاق اومد بیرون.
تا چشمش بهم افتاد، دوباره اخمهاش رفت توی
هم. حتی جواب سلامم رو هم نداد.
سریع براش چای ریختم. دستم رو آوردم جلو که
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد.
- به والدین خود احسان میکنید؟
جا خوردم! دستم بین زمین و آسمون خشک شد. با همون لحن تمسخرآمیز ادامه
داد:
- لازم نکرده. من به لطف تو نیازی ندارم. تو به ما شر نرسان، خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست. دلم میخواست با همه وجود گریه کنم.
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی
جواب میدادم؟ غیر از این بود که ...
چشمهام پر از اشک شده بود.
یه نگاه بهم انداخت. نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود.
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری. هنوز ۵ سال دیگه مونده. پاشو برو بخواب.
- اما ...
صدام بغض داشت و میلرزید.
- به تو واجب نشده. من راضی نباشم نمیتونی توی خونه من روزه بگیری!
نفسم توی سینهام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه میکرد.
همون
جا خشکم زده بود. مادرم هنوز به سفره نرسیده، از جا بلند شدم.
- شبتون بخیر
و بدون مکث رفتم توی اتاق. پام به اتاق نرسیده، اشکم سرازیر شد. تا همون جا
هم به زحمت نگهش داشته بودم.
در رو بستم و همون جا پشت در نشستم.
سعید و
الهام خواب بودند.
جلوی دهنم رو گرفتم، صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه.
- خدایا! تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم. من چه ظلمی در حق
پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من میخواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت. تو
شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته ... خیلی...
گریه میکردم و بیاختیار با خدا حرف میزدم.
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد. پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم
کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه، برم وضو بگیرم. میترسیدم اگر ببینه دارم نماز
میخونم، اجازه اون رو هم ازم سلب کنه که هنوز بچهای و ۱۵ سالت نشده ...
تا صدای در اتاقشون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک
کشیدم. از توی آشپزخونه صدا میاومد. دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود، پدرم بود ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت بیست و یکم: فقط به خاطر تو
اومد بیرون. جدی زل زد توی چشمام:
- تو که هنوز بیداری!
هول شدم.
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق.
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو. بابا که نماز نمیخونه. چرا هنوز بیداره؟!
این بار بیشتر صبر کردم. نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد. چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود. رفتم دستشویی و وضو گرفتم.
جانمازم رو پهن کردم. ایستادم. هنوز دستهام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و
آرامش خونه، من رو گرفت.
دلم دوباره بدجور شکست. وجودم که از التهاب افتاده بود، تازه جای زخمهای پدرم
رو بهتر حس میکردم.
رفتم سجده ...
- خدایا! توی این چند ماه، این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم.
بغضم شکست ...
- من رو میبخشی؟
تازه امروز، روزه هم نیستم. روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما
چون خودت گفته بودی، به حرمت حرف خودت، حرف پدرم رو گوش کردم. حالا
مجبورم تا ۱۵ سالگی صبر کنم.
از جا بلند شدم. با همون چشمهای خیس، دستم رو آوردم بالا
الله اکبر ... بسم
الله الرحمن الرحیم ...
هر شب، قبل از خواب یه لیوان آب برمیداشتم و یواشکی میبردم توی اتاق.
بیدار میشدم و توی اتاق وضو میگرفتم.
دور از چشم پدرم، توی تاریکی اتاق ...
میترسیدم اگر بفهمه، حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت بیست و دوم: زمانی برای مَرد شدن
از روزه گرفتن منع شده بودم، اما به معنای عقبنشینی نبود.
صبح از جا بلند میشدم بدون خوردن صبحانه. فقط یه لیوان آب؛ همین قدر که دیگه روزه نباشم.
و تا افطار لب به چیزی نمیزدم. خوراکیهایی رو هم که مادرم میداد بین بچهها
تقسیم میکردم.
یک ماه، غذام فقط یک وعده غذایی بود.
برای من، اینم تمرین بود. تمرین نه گفتن. تمرین محکم شدن. تمرین کنترل خودم!
بعد از زنگ ورزش، تشنگی به شدت بهم فشار آورد. همون جا ولو شدم روی زمین
سرد.
معلم ورزشمون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور.
دوباره نگام کرد. حس تکان دادن لبهام رو نداشتم.
- چرا روزه گرفتی؟! اگر روزه گرفتن برای سن تو بود، خدا از ۱۰ سالگی واجبش
میکرد!
یه حسی بهم میگفت. الانه که به خاطر ضعف و وضع من، به حریم و حرمت روزهگرفتن و رمضان، خدشه وارد بشه. نمیخواستم سستی و مشکل من، در نفی
رمضان قدم برداره.
سریع از روی زمین بلند شدم.
- آقا اجازه! ما قوی تریم یا دخترها؟؟
خندهاش گرفت
- آقا پس چرا خدا به اونها میگه ۹ سالگی روزه بگیرید اما ما باید ۱۵ سالگی روزه
بگیریم؟ ما که قوی تریم ...
خندهاش کور شد. من استاد پرسیدن سوالهایی بودم که همیشه بیجواب میموند. این بار خودم لبخند زدم:
- ما مرد شدیم آقا!
- همچین میگه مرد شدیم آقا، که انگار رستم دستانه! بزار پشت لبت سبز بشه بعد
بگو مرد شدم ...
- نه آقا. ما مرد شدیم. روحانی مسجدمون میگه، اگر مردی به هیکل و یال کوپال
و مو و سیبیل بود، شمر هیچی از مردانگی کم نداشت. ما مرد بیریش و سیبیلیم
آقا ...
فقط بهم نگاه کرد. همون حس بهم میگفت دیگه ادامه نده.
- آقا با اجازهتون تا زنگ نخورده بریم لباسمون رو عوض کنیم.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۵۵
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۵۶
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء پنجم
🌕 حضرت مهدی (عج) بهترین رفیق
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
امام زمان(عج) خطاب به شیعیان فرمودند:
این دعا (دعای افتتاح) را در تمام شب های #ماه_رمضان بخوانید؛زیرا فرشتگان به آن گوش میدهند و برای خوانندهٔ آن طلب آمرزش میکنند.🕊
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمضان در جبههها
🌿تصاویری از لحظات #افطار و #سحر و مناجاتهای رزمندگان دفاع مقدس در #ماه_مبارک_رمضان جبههها
#افطار ساده
#سیره اهل بیت
طاعات و عبادات شما قبول
اون زمانی که اشک میاد گوشه چشمت، التماس دعا🤲
#آقاتوراقسمبهخونشهیدانبیا
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
🌱@darolmahdi313