📌نکات دعای روز هجدهم :
1⃣سحر و دلایل اهمیت آن :
🍃 توجه به این نکته که اهل بیت و همه چهارده نورمقدس علیهم السلام هیچکدام سحرها خواب نبودند و
نمازشبی که برای مامستحب است برآنان واجب بوده است ، حکایت از اهمیت فوق العاده سحر و سحرخیزی دارد 🌱
🍃درروایت داریم هنگامی که فرزندان حضرت یعقوب علیه السلام برای استغفار نزد پدر آمدند حضرت به آنها فرمود : بزودی برایتان طلب مغفرت میکنم ؛ دلیل این تاخیر انداختن تا زمان سحربوده است۰🌱
🍃خداوندمتعال به حضرت موسی علیه السلام میفرماید:
یاموسی ! کسی که میگویدمن رادوست داردوشب ازعبادت من چشم فرومیبندد دروغ میگوید.
آیاکسی که مشتاق دوست ودیدارمحبوب خود است ، لحظه دیداررادرخواب وغفلت میگذراند🍂
🍃توصیه حضرت لقمان به فرزندش:
پسرم!مباداخروس ازتوزرنگترباشدچراکه هنگام سحرکه تودرخوابی...اوبرمیخیزدوطلب آمرزش میکند🌱
🌀 زمان سحرازنصف شب تاثلث باقیمانده است🌱
در فراز اول ما از خدا میخواهیم خدایا برای سحر و سحرخیزی این همه برکت وجود دارد و من از آن غافلم ،
خدایا بحق این روزها و ساعتها مرا به برکتهای سحرخیزی آگاه کن🤲
2⃣خداوندنوراست..
《الله نورالسموات والارض》
ازخدامیخواهیم به وسیله خودت قلب مارانورانی کن!🤲
💠درروایتی حضرت زهراسلام الله علیهااین موارد را نور می نامند :
✨امام
✨انتخاب برادر در راه رضایت خداوند
✨تلاوت قرآن
✨ذکرعلی بن ابیطالب
✨عشق خدا
✨یادخدا
✨گرسنگی
✨سخنان اهل بیت علیهم السلام
✨سکوت
✨دین
وقتی ماازخدامیخواهیم قلب مارانورانی کند ، یعنی تمام این موارد را به قلب ما ارزانی کند تا وجود ما بواسطه نور بتواند به خدا نزدیک شود.🌿
3⃣ "خذ " یعنی گرفتن
زمانی از این واژه استفاده میشود که بحث تاَدیب وتربیت در میان باشد .
🌀 اصل تربیت براساس محبت است.
تا کسی را دوست نداشته باشیم به تربیت او همت نمیگماریم .
ما در این فراز ازخدامیخواهیم :
خدایا بگیر من را وهمه اعضایم راتربیت کن...
یعنی طلبت محبت میکنیم از خدا🌱
اینطورنباشدکه دراعضای ظاهری عبادت نمایان باشد ولی دراعضای باطنی(قلب ،ذهن وروح) اثری از تربیت و عبد و بندگی وجود نداشته باشد !!! 🌿
خدایا ! جوری تربیتم کن که ظاهر و باطن همه یاد تو باشد.🤲
🔹در آخر از خدا میخواهیم :
خدایا ! سحر و نور و بندگی همه از امور پنهانی است ،
همه سرّ است بین تو و بندگان مخلصت؛
ولی نفس من ، مرا به ظاهر میکشاند ، به خودنمایی
من از تو نور میخواهم ، توفیق سحر میخواهم ، تربیت میخواهم🌱
قلبم را روشن کن ای نور آسمان ها و زمین🤲
#ماه_رمضان #رمضان_مهدوی
@havva_bahrami110
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺
حبیب آباد
@darolmahdi313
✍استاد قرائتی
بگیم: خدایا خیر بده! نگو اینو میخوام، خدایا این دختر نصیب پسر من بشه، این پسر نصیب دختر من بشه، این شغل، این ماشین و ... رو میخوام.
👈 به خدا نگید، چه و چه...
👈بگید: «خیر»
❄️ قرآن یک آیه داره، میگه: گاهی وقتها یک چیزی رو خوب میدونی ولی به ضررته! خیال میکنی خیره اما به ضررته. خیر از خدا بخواید.
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺
حبیب آباد
@darolmahdi313
💬حاجحسینیکتا:
برید یه کاری کنید یابنالحسن(ع) نگاتون کنه.
آقا شب احیا سر قلم دست امام زمانه.
یه سال که هیچی، یه عمر که هیچی، یه برزخ که هیچی، یه ابدیت به بلندای قیامت میخواد برات بنویسه... :)❤️
#امام_زمان #ماه_رمضان #شب_قدر
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺
حبیب آباد
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت سی و دوم: نماز قضا توی راه، توی ماشین چشمهام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نما
#نسل_سوخته
قسمت سی و سوم: دلت میآید؟
نهار رسیدیم سبزوار.
کنار یه پارک ایستادیم.
کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم.
وضو گرفتم و ایستادم به نماز
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد.
پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد:
- من یه دختر و پسر دارم و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس
کهنهای چیزی دارید که نمیخواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت:
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره.
مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد:
- نگفتید بچههاتون چند سالهاند؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ...
چهرهاش از اون حال ناراحت خارج شد
با خوشحالی
گفت:
- دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست.
نگاهش روی من بود.
مادرم سرچرخوند سمت من. سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر میزد.
سعید خودش رو کشید کنار من:
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت میپوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ بابا رو هم که میشناسی! همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمیخره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج میکنهها!!!
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت سی و چهارم: گدای واقعی
راست میگفت. من کلا چند دست لباس داشتم. و ۳ تا پیراهن نوتر که توی
مهمونیها میپوشیدم و سوئیشرتی که تنم بود.
یه سوئیشرت شیک که از
داخل هم لایههای پشمی داشت.
اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که میدید، دهنش باز میموند.
حرفهای سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد.
کمی این پا و اون پا کردم.
در اعماق
ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین میکردم که صدای پدرم من رو به خودم
آورد:
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من:
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمیخوای! هر چند، تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی. باید یکی پیدا
بشه لباس کهنهاش رو بده بهت.
دلم سوخت.
سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین. خیلی دوست داشتم بهش بگم:
- شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه، هر دفعه به زور و التماس
مامان ...
من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد:
- خانم! اینقدر دست دست نداره! یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر
مس مس میکنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه.
صورتش سرخ شد.
نیم نگاهی به پدرم انداخت.
یه قدم رفت عقب:
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ...
اما من دیگه
آرامش نداشتم.
طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت سی و پنجم: دلم به تو گرم است
بلند شدم و سوئیشرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش.
اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدتها واسم خریده بود.
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید!
ایستاد. با احترام سوئیشرت رو گرفتم طرفش:
- بفرمایید! قابل شما رو نداره.
سرش رو انداخت پایین:
- اما این نوئه پسرم. الان تن خودت بود!
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟
گریهاش گرفت.
لبخند زدم و گرفتمش جلوتر:
- ان شاء الله تو تن پسرتون نو نمونه.
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک:
- پدرت میکشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم:
- مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟
با تعجب بهم نگاه کرد.
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود. اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم، بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟
حالت نگاهش عوض شد.
- قوارهای که خالت داد، توی یه پلاستیک ته ساکه. آورده بودم معصومه برام بدوزه.
سریع از ته ساک درش آوردم.
پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم، گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش.
ده دقیقهای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم.
سفره رو جمع کرده بودند.
من فقط چند لقمه خورده بودم.
مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود توی راه بخورم.
تا اومد بده دستم، پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد و پرت کرد روی چمنها:
- تو کوفت بخور. آدمی که قدر پول رو نمیدونه بهتره از گرسنگی بمیره.
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که:
- اگر به خاطر اصرار تو نبود، اون سوئیشرت به این معرکهای رو واسه این قدرنشناس نمیخریدم. لیاقتش همون لباسهای کهنه است. محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم.
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود.
با غصه بهم نگاه میکرد
و سعید هم
هی میرفت و میاومد در طرفداری از بابا بهم تیکههای اساسی میانداخت.
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم:
- نگران من نباش. میدونستم این اتفاقها میافته. پوستم کلفتتر از این حرفهاست.
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئیشرت، واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد. واقعا سر حرفش
موند.
گاهی دلم میلرزید اما این چیزها و این حرفها، من رو نمیترسوند.
دلم گرم
بود به خدایی که:
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزیاش میدهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا
او را کافی است.
خدا کار خود را به اجرا میرساند و هر چیز را اندازهای قرار داده است
...."
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
وای بر آنکس که در صحرای محشر،
سر از خاک بردارد و نشانهای
از جهاد در بدن نداشته باشد ...🌿
#شهیدسیدمرتضیآوینی✨
#سالروزشهادت
🌱@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیغیکهبینسجدهشکستهسرمرا
قـبلاغلافآنکمـرمراشکسـتهبود💔
#شبقدر
#یاامیرالمؤمنین
🥀@darolmahdi313
شب قدر است
مقدر بنما یا الله
اربعین پای پیاده
حرم ثارالله...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313