تو دنیایی که هستیم هرکس دنبال کار خودشه و انتخاب کرده که به یه شکلی وقت خودش و بگذرونه👌🏻 یسری انتخاب کردند که دنبال کننده باشن .... دنبال کننده ی رفتار های تو خالی ❌
اما تو انتخاب کردی که تو این گیر و دار دنبال کننده ی امام زمانت باشی و دنیا و آخرتت و بخری ....✅
پس رفیق به خودت خیلی افتخار کن👏
حتی تو کانال امام زمان عج بودن هم لیاقت میخواد که شما داری 🥰👏
•|بسمربِّالمہــدے|•
❣️ماییمُنَوایبینَوایی
بِسم الَّه اگر حریف مایی❣
تنها کانال رسمی دارالمهدی حبیب آباد
https://eitaa.com/darolmahdi313
تو زندگیت هرکس برات مهمه میتونی این لینک و براش بفرستی تا اون هم ثوابی از این کار ببره 🥰👌🏻
صبح ها كه از منزل بيرون مي آييد
اين دعا را بخوانيد :
بِسمِ اللّٰه وَ بِاللّه حَسبی اللّٰه
تَوکَلتُ علی اللّٰه
وَ لاحَول ولاقُوه الابِاللّٰه العَلي العَظيم
آیت اللّٰه جاودان (حفظه اللّٰه)
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
امام هادی (ع)خطاب به یکی از اهالی ری:
بدان که اگر قبر عبد العظیم در شهر خودتان را
زیارت کنى، همچون کسى باشى که
حسین بن على (ع) را زیارت کرده باشد.
📚میزان الحکمه، ح ۷۹۸۴
سالروز شهادت #حضرت_عبدالعظیم حسنی(ع)تسلیت باد 🖤
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_ویدیویی
ریحانهها در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۱۴😍
حتما بیاین
قول میدم بهتون خوش میگذره😉
منتظرتون هستیم🥰🤗
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت پنجاه و پنجم: دستخط تمام وجودم میلرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده ب
#نسل_سوخته
قسمت پنجاه و ششم: ساعت به وقت کربلا
بیحس و حالتر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود.
حس و رمق از چشمهاش
رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار میآورد.
هر چی لبهاش رو تر کردم،
دیگه فایده نداشت؛ وجودش گر گرفته بود.
گریهام گرفت. بیاختیار کنار تختش گریه میکردم.
حالش خیلی بد بود؛ خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن. هر چی که شنیده بودم و خونده بودم، از کربلا و
عطش بچهها ...
اشک میریختم و روضه میخوندم.
از علی اکبر امام حسین که لبهاش از عطش سوخته بود، از گریههای علی اصغر و مشک پاره ابالفضل العباس ...
.
معرکهای شده بود ...
ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم.
بیحس و جان از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده میاومد:
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم. چشمهاش میرفت و میاومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللّه ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّه ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود:
- عَلَیْکَ مِنَّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ...
چشمهای بیرمق خیس از اشکش، چرخید سمت در.
قدرت حرکت نداشت اما
حس کردم با همه وجود میخواد بلند شه.
با دست بهم اشاره کرد بایست. ایستادم.
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم.
من ضجهزنان گریه میکردم و بی بی
دونه دونه، با سر سلام میداد.
دیگه لبهاش تکان نمیخورد اما با همون سختی
تکانشون میداد و چشمش توی اتاق میچرخید.
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلى عَلِىَِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ...
سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشمهای بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ...
خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم.
از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.
نفسم میرفت و میاومد و اشک امانم نمیداد.
ساعت ۳ صبح بود ...
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت پنجاه و هفتم: محشری برای بی بی
با همون حال، تلفن رو برداشتم.
نمیدونستم اول به کی و کجا خبر بدم ...
اولین
شمارهای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود.
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد اما من حتی در جواب سلامش
نتونستم چیزی بگم.
چند دقیقه تلفن به دست، فقط گریه میکردم.
از گلوم
هیچ صدایی در نمیاومد.
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زندایی هم رسیدند. محشری به پا شده بود ...
کمی آرومتر شده بودم.
تازه حواسم به ساعت جمع شد.
با اون صورت پف کرده و
چشمهای سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم.
با الله اکبر نماز، دوباره بیاختیار اشک مثل سیلابی از چشمم پایین میاومد.
قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی میکردم، یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم.
حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود
...
مادربزرگ رو بردند و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم.
با شنیدن
صدای قرآن، هم وجودم میسوخت و هم آرامتر میشد.
کم کم همسایهها هم اومدند عرض تسلیت و دلداری ...
و من مثل جنازهای دم در
ایستاده بودم.
هر کی به من میرسید، با دیدن حال من، ملتهب میشد.
تسبیح
مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بیاختیار و بیوقفه از چشمم میاومد.
بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...
با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید.
بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313