eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
237 دنبال‌کننده
2هزار عکس
846 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
ز شأن و رتبۀ این زن همین بس باشد و کافی که زیر پای او صدها فقیه و مجتهد خاک است ولادت‌حضرت‌معصومه (س) و روز دختر مبارک😍🌸 @darolmahdi313
“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش!
چہ‌شود‌گرتو‌بیایۍ و‌برۍغم‌زدل‌ما کہ‌بہ‌هر‌خستہ‌اۍ دوایۍو‌بہ‌هر‌بستہ‌کليدۍ!🖇💚 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت شصت و هفتم: رقیب آقا محمدمهدی، که همه آقا مهدی صداش می‌کردند، از نوجوانی به شدت شی
قسمت شصت و هشتم: یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد. ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی، خاله خان باجی شده بودی! نمی‌دونستم چی باید بگم. می‌خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی‌خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. ـ جواب من رو بده. این قیافه‌ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه. همون‌طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم. ـ خدایا، حالا چی کار کنم؟ من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد: - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری! برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم. - من صد تای تو رو می‌خورم و استخوان‌شون رو تف می‌کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می‌شناسمت، می‌تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم ... ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت. وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می‌زنن دعواشون کرد که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خرد شد. سرم رو انداختم پایین. چند برابر قبل، شرمنده شده بودم. ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه‌ای ... ـ پاشو برو توی اتاقت! لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم. _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت شصت و نهم: مثل کف دست برگشتم توی اتاقم. بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم. صبح هم که رفته بودم دعای ندبه. بعد از دعا، سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم. استکان‌ها رو شسته بودیم و ... اما این خستگی متفاوت بود. روحم خسته بود و درد می‌کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می‌اومد. - اگر من رو اینقدر خوب می‌شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی، پس چرا این طوری در موردم فکر می‌کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی‌ای کردم؟ من که حتی برای حفظ حرمتت ... بی اختیار، اشک از چشمم فرو می‌ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود ... ـ خدایا، بازم خودمم و خودت. دلم گرفته ... خیلی ... تازه خوابم برده بود که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می‌کوبید که از اشیاء بی‌صدا هم صدا در می‌اومد. اذیت کردن من، کار همیشه‌اش بود. سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم. ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می‌خواستی دیشب بخوابی ... چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو. من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می‌گرفتی ... این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم. - خدایا، همه این بدی‌هاشون به خوبی و رفاقت مون در ... شب، مامان می‌خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم. بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام. با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هفتاد: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می‌کرد، که هیچ وقت صدای پاش رو نمی‌شنیدم. حتی با اون گوش‌های تیزم! چشم‌هاش پر از اشک شد. معلوم بود خیلی دردش گرفته. سریع خم شدم کنارش: ـ خوبی؟ با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد: ـ آره چیزیم نشد. دستش رو گرفتم و بلندش کردم. ـ خواهر گلم، تو پاهات صدا نداره. بقیه نمی‌فهمن پشت سرشونی، هر دفعه یه بلایی سرت میاد. اون دفعه هم مامان ندیدت، ماهی‌تابه خورد توی سرت. چاره‌ای نیست، باید خودت مراقب باشی. از پشت سر به بقیه نزدیک نشو! همون‌طور که با بغض بهم نگاه می‌کرد، گفت: ـ می‌دونم اما وقتی بسم الله گفتی، موندم چرا! اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می‌خونی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده: ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست. به زحمت خنده‌ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم. ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی، میشه عبادت؛ حتی کاری که وظیفه‌ات باشه. مثل این می‌مونه که وسط یه دشت پر جواهر، ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری هر چی دلت می‌خواد جمع کنی. اشک‌هاش رو پاک کرد و تندتر از من دست به کار شد. هر چیزی رو که برمی‌داشت، بسم الله می‌گفت. حتی قاشق‌ها رو که می‌چید! دیگه نمی‌تونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. ـ فدای خواهر گلم. یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره، کفایت می‌کنه. ملائک بقیه‌اش رو خودشون برات می‌نویسن. مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده. پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد، خنده‌ام کور شد و سرم رو انداختم پایین ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
•🌊❛ مولا علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند ارزش هر کس به کسی یا چیزی هست که دوست داره، نمی‌دونم توهمِ یا دلی..؛
ولی مهـدی جان می‌شود 
معجزه کنی صبر ما را♥️🪴
:)✨ @darolmahdi313
*🤍برادر شهید: ✅یہ‌اخلاقی‌کہ‌داشت‌ازهیچکس‌هیچ‌انتظاری‌ نداشت‌... سعی‌می‌کرد‌کارخودش‌روخودش‌انجام‌بده‌ اعتقاد ‌داشت‌چون‌انتظارندارم‌ ازدست‌کسی‌هم‌ناراحت‌نمیشم‌.. :) ✨🌷 @darolmahdi313